تیشهی تلخ/ قاسم امیری
«تقدیم به رجبعلی کوهکن که از جهان باخبر بود و جهان بیخبر از او»
در این گوشه از جهان سوم و در این ناهمزمانی گاه تکنولوژی شکسته بسته و دلال در هیأت یک تراکتور نه تنها زمین که انسان وابسته به آب و خاک را از ریشه شخم میزند. و آواره و به دست باد میسپارد و فقدان حضورش و جای خالیاش میشود (جای خالی سلوچ) و این حدیث زبان به زبان و دست به دست میگردد و میشود تراژدی و یا فرهنگ تراژدی چنین است که سلوچ و رجبعلی کوهکن یا آوارهی شهرها و پیادهروها میگردند. و یا خاکسترنشین این تراژدی. یکی با رفتار بیل و کلنگش از خِساست خاک تلخ چشمهی شیرین جاری میسازد و آن یک با تیشهی تلخی از سِماجت سنگِ خارا ملاحت میآفریند.
مگر علم و معنای علم در وجود دکتر شوایتزر تجلی نکرد؟ شب بخیر دکتر شوایتزر! هنوز زود است که زمین جای زیستن شود. اما نه؛ آن تکنولوژی دلال مفهوم بیریای علم نبود. به خود وعده میدهم که علم و هنر پشت و روی یک سکهاند. و باز به خویشتن میقبولانم که علم به موازات هنر جلو میرود ـدو خط موازیـ و دنیای آینده را رخشان میکند…
و باری سلوچ و رجبعلی کوهکن از یک جنس و سِرشت میباشند. ولی هیچ یک قهرمان خاص و عام نبوده و نیستند و نمیتوانند باشند. چه خاصیت قهرمان شدن ندارند؛ ششدانگ بهخود تعلق دارند. و میداندار هیچ معرکهای نیستند. در حضورشان به چشم نمیآیند و در غیابشان دیدنیترند.
کاغذهای کهنهی کاهی به صیغهی شخص اول مفرد از زبان رجبعلی کوهکن؛ «برقیان»، چنین حکایت میکنند که: این برقیان خسته «در سال هزار و سیصد و چهار در دامن کوه الوند به دنیا آمدم؛ الوندی که خودش سر به فلک کشیده و زیباترین کوه میباشد، دامنش پر از عطر و گل و گیاه است. اما مردمانش پست میباشند. دارای آن گدا و گدای آن هم گداست. ملتش یک عمر گدایی میکند که مبادا یک روز گدا شود…» خود پیداست که این لحن و سخن نه از جانب خطیب و سیاستمدار است و نه از سوی فرادستان بیدرد، که احیاناً خواسته باشند اظهار وجود و موجودیت نماید. باری، این سخن از دهان رجبعلی کوهکن است. که روزگاری پس از یک عمر کار و مشقت در حال تنهایی و سالخوردگی با خودش واگویهای کرده، قلم آغشته به جوهر کبود با خطوطی کج و معوج بر اوراق کاغذ پارههای کاهی حال چه جای رنجش است از این گفت و گویندهی آن که بیدریغ به سکوت سپید تاریخ پیوسته است. نه جایی و محلی و بهانهای برای رنجیدگی از صراحت کلام کسی که عمری تیشه بر کف سر بر سر سنگ خارا گذاشت برای خلقی که خود از ایشان بود؛ و خلق از او شیر کوهستان را دوشید تا چشمهساری جاری نماید و گلوی پرنده و نان خشک درویشی را بخیساند.
گیریم که آن عامی مرد از کودکانِ «ناهمگون» بود. نه میخواست و نه میتوانست همسان آنان باشد و همساز با این همه. و به گواهیِ همان کوهها و درهها با خلق خود سرسخت یگانه بود… و به طبع، انتقاد و گلایهاش از خلق، خودش را نیز در بر میگرفت. هر چند فردیت او از جماعت بیفردیت بسی فاصله داشت، اما در فقدان انسان فرشتهسان. انگار مرکز ثقل و سنگینیِ دیوان بود و در بیشرمیِ روزگار بسی شرمسار مینمود. به قول پروفسور فریبرز حمزه: «انسان دیو بزرگی است که گاهگاه مجال فرشته شدن دارد» و رجبعلی کوهکن همان مجال اندک است. با این تفاوت که فرشتهی زمینی نه خواهان آن است که بر مسند قداست بنشیند و یکتا و قادرِ مطلق باشد و نه در کمین آسمان؛ که بسی خاک آلوده است و آرزومند آن است که طول و عرض خاک آکنده از فرشتگان باشد. فرشتگانی برخواسته از طبیعت پاک و وارسته از هر فتحالفتوحی؛ که در عالم پاکان هیچ رقابتی وجود ندارد و هیچ فرشتهای در سودای پیروزی، حتی پیروزی معنوی نیست. همچنان که خردمندی هم به هیچ وجه امتیازی به حساب نمیآید و نیکی نه امری استثنا، بلکه به کمال قاعده است. کار نیک بینیاز از هرگونه پاداشی است؛ حتی اگر این پاداش یک شاخه گل باشد به هر رنگی، که فرشته به هیأت آدمی: «وه چه بیرنگ و بینشان است».
عامی مردی کوهکن که رفته است با صدایش و بیگمان فکرش را هم نمیکرد که روزی این کاغذ پارهها، این دردِ دل و حکایت کبود و کج و معوج به دست مهدی بِهخیال، فامیل نزدیک وی بیافتد و به همت او به روزگار ما درز نماید. به سخنی روشن، رجبعلی کوهکنِ برقزده یکی از مردمانی است که به تاریخ پیوسته. آدم که از سخن تاریخ شِکوه نمیکند؛ به خصوص اگر آن سخن صادقانه و از تنی استوار و جانی خسته به جای مانده باشد. از مرد و کوهوارهای، فرهادی منهای شیرین، با تیشهی تلخ که کوه را جا به جا مینمود به تنهایی و بدون چشم تماشا.
آن خط ساده و کج و کوله در ادامه روایت مینماید که: «سال هزار و سیصد و چهار پدر خود را از دست دادم… دو ماه بیشتر نداشتم. من بودم و سه تا خواهر و مادر؛ برادرم از خودم بزرگتر بود… برادرم بیرحم بود. من زمستان با برفروبی و رفتن به یخچال، با سرسختی میبایست نان بیاورم. نانآورِ مادر بودم. آنقدر برادرم از من بار کشید تا اینکه من مریض شدم. [مادر] هر شب میگفت: قاسمعلی حُکمت به خدا! چرا آنقدر ظلم میکنی. میخواستم با کس دیگر کار کنم، اما نمیشد. خیلی زجر کشیدم، اما وقتی درگذشت این شعر را گفتم و بر روی قبرش نوشته شد: هزار حیف که آخر کفن به تن کردی/ ز ما بریده و در قبر خود وطن کردی/ دلم بسوزد از آن سرو قامت تو دریغ/ که نا امید من از سرو و هم سمن کردی/ بخواهم از حق مطلق تو را بیامرزد/ به جای آنکه تو نیکی به حق من کردی.» میبینید؟ وقتی پای شکر و شکایت در میان باشد، رجبعلی نه خویش میشناسد و نه بیگانه. در این قریحه و ذوق و نظم ساده چه پاتکی به ظلم برادر میزند؟ نوشتههایش به اختصار سرگذشت او را نقل میکنند: «سال هزار و سیصد و بیست و یک با دوشیزه محبیان عروسی کردم. به هر سختی بود از برادر کناره گرفتم. کمکم من به کوهکندن آشنا شدم…» شگفتا روزگار چگونه آدمها و شخصیتهایش را در آستین میپروراند. کاغذ پارههای کاهیِ پریشان هر چند به ظاهر از احوالات او سخن میرانند، اما خودآگاه و ناخودآگاه بخشی از تاریخ و تاریخ سپید و نامرئی را برملا میکنند. رجبعلی را با راست و چپ و میانه کاری نیست. همچنان که خفیهنویس هم نبوده. با این حال، از درون تاریخ با ما و بی ما سخن میگوید. اصل کار اصالت و نجابت اوست که دارد و این اصالت به سراَنگشتی ختم میگردد که ماه را به ما نشان میدهد؛ و یادمان باشد که به جای ماه به سراَنگشت او خیره نشویم: «هر روز که به کوه میرفتم، موقعی لذت میبردم که بالای کوه بودم. دیگر احساس خستگی نمیکردم. وقتی صدایم منعکس میشد که دره آرام بود، وقتی از هوای کوه لذت میبردم که مشامم پاک بود، بارها میدیدم که یک گیاه قدرتش از تمام قدرتها بیشتر است، وقتی آتشی روشن میکردم، شعله دود را بر طرف میکرد، موقعی گرگ را میدیدم که کلاغ قارقار میزد، گیاه را دیدم که در دل سنگ فرو رفتهبود، از چشمهای آب میخوردم که میخندید، گرچه موج دریا سهمناک بود، اما موج گندم شاداب بود، رقص گیاهان تماشایی بود…» این گوشهای از ذهنیت و قریحهی مردی سرسخت و رفتارگرا است که طبیعت را و مردم را در خودش و با خودش نهادینه و درونی نموده. فرهادی منهای شیرین؛ فرهادی که شیرینش را از پیکر سنگِ خارا میآفریند، بی آنکه رسم خوشآرایی بداند. و تازه خوشآرایی برای که و برای چه؟ در گفتههایش تأمل کنیم: «بارها میدیدم که یک گیاه قدرتش از تمام قدرتها بیشتر است»، یا: «از چشمهای آب میخوردم که میخندید، وِزوِز مگس، رقص پروانه»، یا: «چوپیِ پروانه بر سر گلها»، که پرشورترین رقص کردی است و رجبعلی کوهکن آنچنان با دنیای خود خو نموده که پروای هیچ کس و هیچ چشم تماشایی ندارد. بگذار کسی نداند که مردی استوار سالها با کوه، با بانگ کُلنگ و انعکاس آوای خویش، از هیچ همه چیز آفرید. از زمین لمیزرع و خشک، سرسبزی به بار آورد و آب از چشم سنگ گرفت و جاری ساخت. آری، این اوراق کاهیِ کهنه غوغای سکوتی را باز میگویند که از هر شاهد و چشم و گوشی گویاتر است. گویی تاریخ و نیاکان ما و آن سکوت وهمآور در مُشت این مرد بوده است: «من در کوه بیست سال در یک معدنِ سنگ کار کردم تا به آب رسید. میگفتند نفت کشف کردم. وقتی بلبل آمد آب خورد، به رفیقم گفتم این برای من عبادت است. اما به محض اینکه خبر به ارباب دادن[ﺪ]۱، یکروز دیدم چند نفر آمدن تا آب را صاحب بشوند. کار به جایی رسید که من آوار را ریختم توی آب و آب ماند زیر آوار: «رنجهایم عاقبت بیپایه شد/ بهر مُشتی مفتخور سرمایه شد». آری! در عصر و در غوغای بزرگنمایی، باورش سخت است؛ چون باورنکردنش آسانتر. همان بهتر که باور نکنیم، چه این شأنی و این وقار را تنها میشود در اشعار سهراب سپهری دید و شنید. عطر این انسانیت در غیاب انسان به مشام میرسد. از دهان آن کاغذهای کهنهی کاهی، انسانیتی دور از دسترس برای رسیدن به ثروتی، خاصه ثروتی باد آورده. هماره دلیلی هست و میشود بهانهای تراشید، چه رسد به آنکه سالها عمرت، مویت و استخوانت را به پای آن سپید کرده باشی. آن هم نفت یا آب که میشود از قِبل آن به عنوان حق کشف و هر بامبول و ترفندی کیسه دوخت و تیشه و پیشه را پرت کرد و تا هفت پشت یله داد بر مَسند آسودگی و فارغ از جور زمانه. راستی چه انگیزهای رجبعلی را واداشت تا آوار بر آن آب یا نفت بریزد که بیست سال نقد عمر به پایش ریخته بود. شاید هم به این میاندیشید که از آن نفت جز جرعهای ناچیز در چراغ لامپا و پریموس اجاق خلق نه تنها روشن که کور هم میشود. در عوض اما از بنزین همان نفت آهنها به آواز در میآیند و تانکها بر زمین؛ و هواپیما در آسمان بمبهاشان را بر سر خلق فرو میریزند. البته اینجا انگیزهی رجبعلی کوهکن مهم است و نه نفت یا آب؛ اگرچه در شرایط خاصی آن هم برای کشاورز اهمیت آب کمتر از نفت نیست. در هر حال، او همه را برای مردم میخواست: «بر ما گذشت آیندگان/ گمراه مشین بر این جهان/ اکباتان و یک برقیان/ کوهکن بُدم در هر زمان».
رجبعلی کوهکن با اشراف به رنج خود و نیاکان خود میخواهد و میطلبد که درون تاریخ حضوری همیشگی یابد. آن هم یک کوهکن در هر زمان. از این روی خودش «برقیان» را بر سند تاریخ «اکباتان» میدوزد… با این همه، رجبعلی کوهکن قهرمان نیست و خاصیت قهرمان شدن هم ندارد. قهرمانان نامیاند و نامشان بر سر زبانها میدرخشد. حال آنکه این عامیمرد، کارش قهرمان است و خودش قربانی.
آری، تیپهایی چون رجبعلی کوهکن و سلوچ، در جهان پیرامونی؛ نخستین قربانیان تکنولوژیِ دلال و مصرفی هستند که حضورشان در گروِ غیابشان است.
آری، رجبعلی کوهکن نمونهی زنده و عینیِ سلوچ و جای خالی او است. که در این اوراق کهنهی کاهی از زبان خودش سخن میگوید… .*
* تیشهی تلخ، «یادداشتی بر مقالهی کوهکن همدان»، قاسم امیری، هفتهنـامهی آوای الوند، شماره ۴۳۶، چهارشنبه ۷دی۱۳۹۰، ص ۳.
۱. به سیاق زبان محاوره نوشتهشده.
خوش حالم ازاین که ادم هایی صاحب قلم ازلابلای جامعه حرف هایی برای گفتن پیدا می کنند تقدیر ویاداوری ازهنرمندان گمنام کاری ستودنی ست افرین