کتابنامه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کوه‌کن همدان/ مهدی به‌خیال

رجبعلی برقیان*

رجبعلی برقیان، اواخر عمر.

رجبعلی برقیان، اواخر عمر.

این برقیان خسته[۱]

دامن کوه نشسته

در میان انبوه نوشته‌های پراکنده‌ی مرحوم رجبعلی برقیان، زندگی‌نامه‌ای خودنوشت هست که تاریخ هیچ‌گاه نوشته ‌نشده‌ی طبقات پایین‌دست را در خود ضبط و ثبت کرده ‌است. ویژگیِ مثبت این نوشته، آن است که شروع و پایان مشخصی دارد. اما گه‌گاه خاطراتی که در کوتاه‌ نوشت‌های وی آمده، در این زندگی‌نامه دیده نمی‌شود. ما در این‌جا زندگی‌نامه‌ی اصلی را آورده و هرجا نقصی مشاهده شده، با حفظ توالیِ زمانی، برای تکمیل امر از نوشته‌های دیگر او بر مطلب اصلی افزوده‌ایم تا بر شیواییِ متن بیافزاید، و هم‌چنین حوادث زندگی‌اش تا آن‌جا که ممکن است، کامل و بی‌نقص فرادست آید. این بخش‌های تکمیلی با همان قلم و اندازه، جملگی در میان دو قلاب [] قرار گرفته‌اند.

جملاتی که در میان دو قلاب [] آمده ولی شکل متفاوتی دارند (به‌گونه‌ی ایرانیک)، توسط گردآورنده برای اتصال مطلب اضافه شده؛ گاهی نیز گوشه‌هایی دیگر از زندگیِ مرحوم برقیان است که در نوشته‌ها ذکر نشده، اما آوردن آن‌ها خالی از لطف نیست. در این قسمت‌های کوچک سعی شده لحن نویسنده حفظ شود. هم‌چنین، کلیه‌ی اشعار و ابیات متن، از سروده‌های رجبعلی برقیان است که در نوشته‌ها و مکاتبات وی وجود داشته.

م. به‌ خیال.

در سال هزار و سیصد و چار در دامن الوند به دنیا آمدم. [الوندی که خودش سر به فلک کشیده و زیباترین کوه می‌باشد، دامنش پر از عطر و گل و گیاه، اما مردمانش پست می‌باشند. دارای آن گدا و گدای آن هم گداست. ملتش یک عمر گدایی می‌کند که مبادا یک روز گدا شود][۲]. سال هزار و سیصد و چارده پدر خود را از دست دادم. [پدر من کاروان[رو= چاروادار] بود و چارپایان داشت. تمام عمر خود را از شهری به شهر دیگر گذراند]. ده سال بیش‌تر نداشتم. من بودم و سه‌تا خواهر و مادر، برادرم از خودم بزرگ‌تر بود که او دارای زن بود؛ زن دوم را داشت. از پدر هفت‌تا الاغ ماند، و دو ماه بعد از مرگ پدر آقای ناظم[الشریعه] را آوردن برای تقسیم اموال. هر چه از [مالِ] پدر منقول بود، بین خودشان تقسیم کردند. آن‌چه به من دادن، یک الاغ بود که می‌بایست مخارج مادر و خواهرم را فراهم می‌کردم. برادرم بی‌رحم بود. من زمستان با برف‌روبی و رفتن به یخچال، با سرسختی می‌بایست نان بیاورم. نان‌آورِ مادر بودم. آن‌قدر برادرم از من بار کشید تا این‌که من مریض شدم. [مادر] هر شب می‌گفت: «قاسمعلی حُکمت به خدا! چرا آن‌قدر ظلم می‌کنی». می‌خواستم با کس دیگر کار کنم، اما نمی‌شد. خیلی زجر کشیدم، [اما وقتی درگذشت، این شعر را برایش گفتم و بر روی قبرش نوشته‌ شد:]

رجبعلی برقیان، گنچنامه همدان (احنمالا سال 1349).

رجبعلی برقیان، گنچنامه همدان (احنمالا سال ۱۳۴۹).

[هزار حیف که آخر کفن به تن کردی

ز ما بریده و در قبر خود وطن کردی

دلم بسوزد از آن سرو قامتِ تو دریغ

که نا امید من از سرو و هم سمن کردی

بخواهم از حق مطلق تو را بیامرزد

به جای آن‌که تو نیکی به حق من کردی]

ده سال مادر پیش من بود تا این‌که رفت کربلا پیش خواهرش؛ سه‌تا خواهر بودن. سال هزار و سیصد و بیست و یک با دوشیزه محبیان عروسی کردم. به هر قیمتی بود از برادر کناره گرفتم.  کم‌کم من به کوه‌کندن آشنا شدم. توانستم چهارتا الاغ بخرم. از کوه به شهر سنگ حمل می‌کردم. چنان در کوه‌کندن شهرت داشتم که وقتی به کوه می‌رفتم، سنگ‌ها می‌گفتن: برادرا تِک به تِک هم بدهید، رجبعلی کوه‌کن آمد. چندین مسجد، مدرسه، پل و قنات به وسیله‌ی من سنگ آن‌ها فراهم شد.

[از کوه بالا می‌روم

با بار سنگین می‌روم

با چشم اشکین می‌روم

آخر خدا فریادرس!

با بال بسته می‌روم

با پای خسته می‌روم

نالان و خستـه می‌روم

آخـر خدا فریادرس!

کوه‌کندن پیشه‌ام

سنگ‌ها شکسته تیشه‌ام

یک پیر زال زد ریشه‌ام

آخر خدا فریادرس!]

[چهل سال عمر خود را در کوه گذراندم. کوه می‌کندم برای عمران و آبادانیِ کشور، برای سکونت و آسایش انسان‌ها. از این‌که صاعقه ما را زد، نهراسیدم؛ از این‌که کوه پر از گرگ و روباه و شغال و تمام حیوانات درنده و گزنده بود، خوفی به خود راه ندادم.] [روزی زیر آوار ماندم، خدا مرا نجات داد؛ روزی بیست گرگ اطراف مرا گرفت، جز خدا کسی نبود، فقط خدا مرا از کام گرگ‌ها نجات داد].

[با گرگ‌ها جنگیده‌ام

رنج فراوان دیده‌ام]

رجبعلی برقیان در جوانی.

رجبعلی برقیان در جوانی.

[رفتم رفتم تا به کوه رسیدم. وقتی به دامن کوه می‌رسیدم و از کوه بالا می‌رفتم، گرگ‌ها، شغال‌ها، روباها از جلوم فرار می‌کردند، مارها می‌خزیدن، دیگر خزندگان و گزندگان هر کدام به سویی می‌رفتن، اما من هم‌چنان از کوه بالا می‌رفتم تا این‌که به بالای کوه می‌رسیدم. تمام درندگان و خزندگان به پشت کوه می‌رفتن، من بالای کوه بودم. مشغول کار خود می‌شدم. اما پشت کوه برایم تماشایی بود و هم درس؛ پشت کوه همه ‌چیز دیده می‌شد، اما من بر آن‌ها مسلط بودم. هر روز که به کوه می‌رفتم، موقعی لذت می‌بردم که بالای کوه بودم. دیگر احساس خستگی نمی‌کردم. وقتی صدایم منعکس می‌شد که دره آرام بود؛ وقتی از هوای کوه لذت می‌بردم که مشامم پاک بود؛ بارها می‌دیدم که یک گیاه قدرتش از تمام قدرت‌ها بیش‌تر است؛ وقتی آتش روشن می‌کردم، شعله دود را برطرف می‌کرد؛ موقعی گرگ را می‌دیدم که کلاغ قارقار می‌زد، گیاه را دیدم که در دل سنگ فرو رفته ‌بود؛ از چشمه‌ای آب می‌خوردم که می‌خندید؛ گرچه موج دریا سهمناک بود، اما موج گندم شاداب بود، رقص گیاهان تماشایی بود.]

[باد ملایم، رقص گیاهان/ نم‌نم باران، شُرشُر آبشار/ وِزوِز مگس، رقص پروانه/ تاج هدهد، جیک‌جیک گنجشک/ چوپیِ پروانه بر سرگل‌ها/ بَع‌بَع بره با نی چوپان/ «برقیان» در کوه با پُتک گران/ در سر قله، بر مغز طاغوت/ دشمن را رانده بر پشت آن‌کوه.]

دستخط برقیان.

دستخط برقیان.

[من در کوه بیست سال در یک معدن سنگ کار کردم تا به آب رسید. می‌گفتی نفت کشف کردم. وقتی بلبل آمد آب خورد، به رفیقم گفتم: این برای من عبادت است. اما به محض این‌که خبر به ارباب دادن، یک روز دیدم چند نفر آمدن تا آب را صاحب بشوند. کار به جایی رسید که من آوار را ریختم توی آب و آب ماند زیر آوار:

رنج‌هایم عاقبت بی‌پایه شد

بهر مُشتی مفت‌خور سرمایه شد]

[در این مدت عمرم که در کوه و دشت کار کردم، دوستان زیادی داشتم. اما آن‌چه مورد قبول من بود، میان مالکین، علی طباطبایی رفتارش با رعیت، و کار غلام‌خان «همه‌کسی» مالک رضاپور[۳]، کار سلطان قادری مریانجی، و احمد مریانجی اخلاق خوب، و شوق سازندگی بلال نجفی که در کشاورزی داشت، این‌ها مردان کار بودن و حساب درست.]

[بر ما گذشت آیندگان

گم‌راه مشین بر این جهان

اکباتان و یک برقیان

کوه‌کن بُدم در هر زمان]

 [چه‌طور شد که ما برقیان و برقزدگان شدیم. در سال هزار و سیصد و چهار شمسی، دوازده عاشورا، پنج نفر از ما را برق آسمانی زد در [یکی از دره‌های] کوه‌های فخرآباد، به نام دره یاسین. بزرگ آن‌ها که پدر بود، ممدعلی [محمدعلی] پدر، حسین فرزند ممدعلی، تقی و عبدالله پسران سلطان‌علی و حسین عسلی دامادِ سلطان‌علی. این‌ها برای کندن سنگ به کوه رفتن. در کوه هوا ابری شد. بعد از چندین قطره باران، صاعقه پنج نفر را نابود کرد. تمام نسل برقیان و برقزدگان از یک ریشه می‌باشند. نسل آینده باید بدانند که چرا این‌ها برقیان و برقزدگان می‌باشند. آن‌هایی که برقزدگان‌اند، از فرزندان ممدعلی [محمدعلی] که هفتاد سال داشت و پدربزرگ بود. آن‌هایی که برقیان می‌باشند، از فرزندان عموی برقزدگان می‌باشند. بزرگ خاندان این دو دسته عبدعلی فرزند مراد و مراد فرزند برات بود.]

رجبعلی برقیان نفر وسط.

رجبعلی برقیان نفر وسط.

[اما نسب خود من] رجبعلی‌ابن عبدعلی‌ابن براتعلی‌ابن مرادعلی‌ابن حاجی‌بن چراغعلی، اهل خاک مهربان؛ مدت صدسال سه پشت آن در همدان سکونت داشته و حاج‌علی، مرادعلی، چراغعلی در روستای آلان کشاورز بودن، براتعلی، عبدعلی و رجبعلی در همدان قبلاً چهارپادار [= چاروادار] بودن، از شهری به شهری بارِ تجارت می‌بردن. تنها من، رجبعلی، به کوه‌بُری مشغول شدم.] [سلطان‌علی پدربزرگ برقزدگان چهار زن داشت: زن اول او سکینه بود؛ زن دوم او معصومه بود که دوتا فرزند [داشت] به نام عبدالله و تقی که برق زدشان؛ زن سوم او مریم بود و زن چهارم او زَعرین اهل خنداب اسدآباد بود. سال هزار و سیصد و چهار، روز عاشورا، کمی قند در خانه‌ی سلطان‌علی بین سکینه و معصوم گم شد. اولی که زن بزرگ بود، گفت  قند [را] معصومه دزدیده. معصوم گفت: سکینه دزدیده. آخر معصوم یک تکه استخوان گرفت دندانش و به دخترش گفت: این ریسمان [را] در گردن من ببند و من [را] چهارپا به امام‌زاده عبدالله ببر تا معلوم شود که دزدِ قند چه کسی می‌باشد. همین کار را کردن و همان روز بعدازظهر آسمان دگرگون شد و پنج نفر [را] برق زد؛ که گفته شد در عباس‌آباد زنی که این کار را انجام داد، فرزندان خودش قربانیِ ندانم‌کاری شدن. برای یک تکه قند که بین دوتا هَوو رخ داد.]

[از غم این روزگار بس فسرده شدم

از غم رنج و تَعب پاک خمیده شدم

کوه‌کن از رنج و غم هیچ ندید جز ستم

ای فلک آخر ببین چه‌سان بودم چون شدم

کودکیم طی شده رنج و ستم طی شده

جوانیم رفت به باد هیچ ندارم به یاد

صاعقه هم زد به ما از طرف آن خدا

امر خدا طی شد برقزدگان نام شد

از طرف صاعقه نام دگر برقیان

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .]

تا این‌که ماشین کمپرسی پیدا شد. با پیداشدن ماشین، دیگر کار از دست ما درآمد. گرچه نامم رجبعلی برقیان بود، به من فرهاد خطاب می‌کردن. در جواب می‌گفتم: فرهاد برای خاطر عشق شیرین کوه کند، من برای آسایش انسان‌ها.

[وقتی به کوه می‌رفتم/ با گوش خود شُنفتم/ سنگ‌ها به هم می‌گفتن:/ ای وای، باز کوه‌کن آمد/ فرهاد دگر پیدا شد/ آن سنگ‌شکن پـیدا شد/ باز برقیان آمد/ عمر ما هـم سر آمد/ یک ‌میلیارد سال چنین/ حالا که کوه‌کن آمد/ عمر ما هم سر آمد.]

نامه‌ی رادیو تلویزیون ملی ایران (انجوی شیرازی) به برقیان، سال 1357.

نامه‌ی رادیو تلویزیون ملی ایران (انجوی شیرازی) به برقیان، سال ۱۳۵۷.

رفته‌رفته الاغ را فروختم، شروع کردم زمین آباد کردن به وسیله‌ی پُتکی که ۱۴کیلو بود. زمین‌هایی آباد کردم که سال‌های سال قابل کشت نبود. یعنی با داشتن سنگ فراوان و بزرگ قابل کشت نبود، اکنون قابلِ کشت و بَهره می‌باشند. زمین‌های گنج‌نامه، عباس‌آباد، فخرآباد … [زمین‌های سوخته‌ی مریانج، زمین کار آقاجی، زمین‌های خان‌خان، زمین‌های احمد مریانجی] تمام با قدرت بازوی من آباد شد. [مدرسه نرفتم. این سواد را طوطی‌وار یاد گرفتم. چنان شد که وقتی روزنامه می‌خواندم، جمعی دورم بودن و از خواندن من لذت می‌بردن، هم‌چنان که من از کوه لذت می‌بردم. صبح وقتی به کوه می‌رفتم، نسیم صبحگاهی روح به من می‌داد. اگر در آن روز مملکت اَمن بود، من در کوه خانه می‌ساختم. من گفتم من را در کوه به خاک بسپارید.] [من بی‌کس بودم. از هیچ کس ناحق طرف‌داری نکردم. همیشه دنبال حق بودم. از مال مردم و حرام دوری نمودم. تمام عمر خود را به سختی گذراندم. از پول قرض‌کردن گریزان بودم. فکر می‌کردم شاید روز معین نتوانم قرض خود را بدهم، آن وقت شرمنده می‌شوم. در نماز خواندن کاهل بودم، فقط سروکارم با خدا بود. گم‌نام بودم، برای این‌که تملّق نمی‌کردم.]

[من کوه‌کن گُم‌نامَم

هیچ دل‌سوزی ندارم

فریادرسی ندارم

تنها خدا را دارم

یارب! به داد من رس

جز تو ندارم هیچ کس]

[من از اولاد نامحروم [:محروم] شدم. به قول مردم اجاقم کور شد و آرزوی اولاد ندارم؛ چرا؟ محیط خوب نیست، زمانه عوض شده.]

رجبعلی برقیان در مشهد، کنار آرامگاه فردوسی.

رجبعلی برقیان در مشهد، کنار آرامگاه فردوسی.

اولین چاه موتور به دست من حفر شد. همان روز نوشتم ختم قنات را بگیرید. [قنات‌ها را یکی پس از دیگری از بین بردن. این من بودم که با نامه‌های خود برای از بین‌بردن قنات‌ها انتقاد می‌کردم که از رادیو و تلویزیون به وسیله‌ی آقای نجوا [انجوی شیرازی] چند نامه به من رسید.] [پدرم می‌گفت: همدان ۷۰۰ قناتِ رو به قبله داشت. در اطراف همدان باغات زیادی از انگور و درختان میوه بود که هم زینت شهر بود، هم حاصل شهر، و هم صادرات کشور.]

 [ابرهای آسمان گریان شدن

چشمه‌های کوه همه خندان شدن]

من یک معدن در کوه مریانج دارم که او آب دارد. وقتی به آب رسید، دیگر به کوه [ِ مریانج] نرفتم. فقط آرزویم این است که آن آب را از زیر آن کوه بیرون بیاورم تا هر پرنده یا چوپان از آن آب بنوشد. خدایا این فرصت را به من بده. آب بیش از نفت ارزش دارد. وقتی که تقسیم اراضی شد، خیلی  قنات‌ها از بین رفتن. موتور در برابر قنات ارزش ندارد؛ قنات زاینده‌رود است، اگر آب نباشد کشاورزی مُرده، اگر نفت نباشد وسیله‌ی مرگ و میر کم‌تر است. اگر آب باشد، دام هست، کشاورزی هست، نان هست. خدا آب را به ما ارزانی دارد. خدا به ما و آیندگان آب بدهد.

[من سال ۳۲در مجله‌ی آشفته نوشتم در دنیا پنج تا شاه می‌ماند: شاه دل، شاه گلابی [اسپیک]،شاه گیشنیج[گشنیز]، شاه خشت و شاه انگلستان. مدتی ساواک مرا تعقیب کرد. من از حزب خوشم نمی‌آید…]. رفیق من احمد مریانجی گفت: من موتور آب خریدم، باید چاه او را بکنی. با این‌که تا آن زمان نه من، نه کسی، موتور آب ندیده بود، کارگر گرفتم مشغول کندن چاه نیمه‌عمیق شدم. روزی که آقای سلماسی نماینده‌ی همدان موتور آورد کار بگذارد، من گفتم: این آب می‌خواهد، گفت: چه باید کرد؟ گفتم: باید کوره برای چاه بزنی. دومی معصوم بهاری آورد، سومی حاج بلال حصاری. رفته‌رفته کار به جایی رسید که چاه بعدی زمین شولات و خطرناک بود. فکر من به این‌جا رسید که باید بتون ریخت، تا این‌که بتون باب شد. روزی مالک فتح‌الله‌خان حبیبی جویاکنان به سراغ من آمد، گفت: در سوباشی و حسین‌آباد غاری هست در زیر کوه که ما عاجز شدیم، نمی‌توانیم از آب آن استفاده کنیم. به هر قیمتی بود مرا برد. من رفتم و غار به وسیله‌ی من سوراخ شد و راه برای آن باز کردم. در مدت عمرم رنج بردم، زحمت کشیدم،  گم‌نام بودم، در هر انقلابی پرچم‌دار بودم، عشق به وطن و میهن داشتم. [در زمان قیام دکتر مصدق مأمور انتظامات بودم و هر روز که راه‌پیمایی می‌کردیم و هر روز که از کار بی‌کار می‌شدیم تا برویم و قوام‌السلطنه را پیاده کنیم. نه تنها نعمت فراوان بود، بلکه ارزانی هم بود،  نان سنگک ۱۲تا یک مَن، به خدا مثل گُل، تخم سیاسونوچ می‌زدن و با پارو درب خانه می‌آورد[ند] و نسیه می‌داد[ند] یکمَن سه ریال. قدم به قدم گوشت آویزان بود به درخت، یکمَن هشت تومان، دیگر بقیه‌ی خوراکی‌ها معلوم بود. دلالی یک شب چهارتا فرش در قهوه‌خانه به من داد نسیه، گفتم: پول ندارم! گفت: کم‌کم می‌دی؛ و علت تمام این ارزانی و فراوانی یک چیز بود: نبودن آن‌قدر حقوق مفت، با این‌که مصدق هیچ درآمدی نداشت.]

از یادداشت‌های برقیان.

از یادداشت‌های برقیان.

دلم می‌خواست روزی در این مملکت افسری باشم تا نسل سارق و اوباش را قطع کنم. از این‌که کسانی در کار بودن و کار نمی‌کردن، رنج می‌بردم. در زندگی‌ام فقط درست کار کردم و درست راه رفتم. یادم هست روزی پدرم به نوکری که داشتیم گفت: ابراهیم نان مرا که به صحرا می‌بری، هرچه ماند دیگر به خانه نیاور، الباقی هرچه می‌ماند بده به فقیر، بریز گوشه‌ی دیوار، یا بده راه‌گذر؛ برای این‌که وقتی که تو نان مرا آوردی به خانه، زنم برای تو کم‌تر نان در سفره می‌گذارد، می‌گوید تو که نمی‌خوری، آن‌وقت یک‌روز به صحرا می‌روی، کسی به تو می‌رسد، می‌گوید: ابراهیم نان داری؟ می‌گویی: نه! هم تو خجالت می‌کشی، هم پدر من فحش خورده. بقیه‌ی نان مرا نیاور. و به من هم گفت: در زندگی سخاوتمند باش و از نان دادن هراسی نداشته باش، مرد باید سخی باشد. هیچ یادم نمی‌رود او بزرگ خاندان برقیان و برقزدگان بود. سال ۱۳۱۴فوت نمود. او را بنا به وصیت خودش در امام‌زاده اسماعیل به خاک سپردیم. تا سال ۱۳۵۲در امام‌زاده اسماعیل بود تا این‌که او را به خاطر این‌که [قبرش] مسیر خیابان شد، بیرون آوردیم و در حصار باغ مرادعلی بابک به خاک سپردم. اکنون آرامگاه پدرم عبدعلی بزرگ خاندان برقیان و برقزدگان در حصار باغ می‌باشد. از بازماندگان برقیان و برقزدگان می‌خواهم که بدانند که جدِّاین دو در کجا می‌باشد و آن‌ها از نژاد چه کسی هستند و چه‌کاره بوده‌اند: اول دارای یابو و قاطر بودن و بار تجارت به وسیله‌ی آن‌ها حمل می‌شد. بعد شدن خَرک‌دار و سنگ‌آور از کوه به شهر برای آسایش انسان‌ها.

این کوه‌کندن از پدر به من ارث رسید که ظرف چهل سال من کوه‌کن بودم و سنگ از کوه برای قنات چشمه ‌شوره، قنات چشمه پری که در راه حیدره می‌باشد، برای قنات ینگیجه معروف به قفل شاتاغه، چهارسال تمام برای آن قنات من سنگ بردم که در تابستان یونجه گران بود و من در صحرا می‌خوابیدم و مال[=گاو] ِخود را می‌چراندم. مدرسه‌ی محمدرضا ‌شاه، خیابان عباس‌آباد، سنگش به وسیله‌ی من کنده شد و آورده شد. زمین فراخه، مدرسه‌ی مریانج، حسینیه‌ی مریانج، قنات دوازده‌ بید مریانج، قنات موسابک در حصار، قنات خود حصار که معروف به قنات عمومی می‌باشد، قناتی در راه منوچهری [= میلچری] پیدا شد که قصابانی با رضوی در سر آن دعوا کردن که بعد از ساخته ‌شدن او را پُر و کور کردن، حمام مختاران و حمام اعظم، قناتِ گره‌چاقه که در تپه‌ی پیسا صحرای حصار است، قنات حاج صحبت مریانجی که زیر جاده شوسه می‌باشد، قنات شخصی حصار که مال خود ارباب بود، [یهودی[۴]] عبدالله قیطانچی بود، رضوی و هزاران ‌هزار خانه‌ی مسکونی برای آسایش انسان‌ها؛ تا این‌که ماشین کمپرسی پیدا شد. دیگر کار ما زار شد. مدتی هم با ماشین حمل کردیم. تمام عمرم صرف آباد کردن شد، همیشه آرزو می‌کردم با عظیم‌ترین کوه‌ها در جنگ باشم. در کوه بخوابم. لذت ببرم. نسیم صبحگاهیِ کوه اگر به مرده بخورد، زنده می‌شود. همان نسیم صادق، همان بوی گیاهان کوه. اگر کسی می‌خواهد عمرش زیاد شود صبح به کوه برود:

[سر کوه بلند بالا روم من

رفیقان رفتن و تنها روم من

رفیقانم برفتن از چپ و راست

تدارک بین که دیگر نوبت ماست]

رجبعلی برقیان.

رجبعلی برقیان.

در شاه‌بدین چهاردولی چاه موتوری من بنا نمودم وسنگ آن از کوهی به نام تپه‌رشو کنده شد، با ماشین حمل شد. در تاریک‌دره‌ی لرستان من حمامی ساختم که سنگ آن از همان کوه کنده شد. صد دِه و آبادی در آن‌جا بود که یک حمام نبود. ۱/۱/۱۳۵۲قبرستان [کهنه‌ی همدان] را به وسیله‌ی ماشین کندن که تمام مرده‌ها تازه و کهنه را نابود کردن. قبر یکی از روحانیون این شهر که سید جلیل‌القدری بود، و زیارتگاه مسلمین بود، در این تاریخ خراب کردن، من استخوان‌های آن مرحوم را جمع نمودم و در جوار حضرت حجت‌الاسلام  حاج شیخ‌علی دامغانی دفن نمودم. او از سیدهای عالی‌قدر کبابیان و مرجع تقلید بود و اهل قم می‌باشد. سید ابراهیم حجت‌الاسلام است. من از او چندین معجزه دیدم. روزی که من استخوان‌های این آقا را جمع‌آوری کردم و در جوار آقای دامغانی خاک نمودم، فردای آن روز شخصی از رفقا آمد مرا به زور برد مشهد. گفتم: پول ندارم. گفت هرچه بخواهی مهمان من هستی. این شخص مأمور بود از طرف خدا، خداش بیامرزد.

[کسی مانند من تنها نماند

به راه زندگانی وانماند

خدایا در قفای کاروان‌ها

غریبی در بیابان جا نماند]

 [دیگر خاطره ای که به یاد دارم مربوط می‌شود به] [زخم معده‌ی من که در اثر گرسنگی در معدن گرفتم. در سال ۵۴یک نامه‌ی تند به نخست‌وزیر وقت [عباس هویدا] نوشتم که من از هستی ساقط شدم. با این‌که ایران روزی چندین میلیارد پول نفت دریافت می‌کرد. میلیون‌ها تومان عوارض یک بیمارستان نبود تا درد ما دوا شود. شما که می‌گویید: کوروش بخواب، ما بیداریم! شهر کوروش و ماد بیمارستان ندارد که ما دردمان را دوا کنیم. نامه برگشت به استاندار و بهداریِ کلّ استان، من و خانمم را به بیمارستان فیروزگر فرستادن. با این‌که سفارشی بودیم،۱۳۵۴/۴/۲۱ما وارد تهران شدیم. وارد بیمارستان که شدیم، کارتی به ما دادن. همان روز شماره ردیف ۷۶۱۷۰رئیس نوشتجراحیشود. با سرعتهرچهتمام‌تر. ۱۹/۷/۱۳۵۴منبستریشدم. ۲۶/۷/۱۳۵۴مرا بردن اطاق عمل. من زخم اثنی‌عشر داشتم.] [تمام رفقایم می‌گفتند که مرا خواهند کُشت و هر روز ساواکی می‌آمد پیش تخت من، نرمک‌نرمک می‌خواست بداند که من از چه گروهی هستم. یک روز گفتم که من منظور تو را نمی‌دانم. آن‌قدر می‌دانم که شاه کشور ما را کرده جنده‌خانه. هر روز به من می‌گفت که زاهدی همدانی بود. گفتم: چرا نمی‌گویی ابوعلی‌سینا، میرزاده‌ی عشقی، سید جمال‌الدین]. ۲۷/۷/۵۴دکتر قلمکار آمد دستور داد تا بخیه‌های مرا بکشند. من گفتم: آقای طبیب! زخم، خون جوشش می‌ده [= زخم را خون جوش می‌دهد]، من خون ندارم و زخم من جوش نخورده.روز جمعه بود، روز ملاقات دخترخانم‌ها که درس بهداری می‌خواندند برای کار یاد گرفتن. آمدن به من خدمت کنند، مرا با هزار زحمت از تخت پایین آوردن. دختر خانم کمی پنبه زد، آب سابید گرده [=پشتِ] من. همان ساعت لرز رفت جانم. طولی نکشید که مرا سُرفه گرفت. در اثر سرفه ‌کردن بخیه‌ی من از بالا تا پایین در رفت. یک مرتبه تمام روده‌های من ریخت بیرون. فقط من زرنگی که کردم دو تا باند برداشتم روده‌های خود را جمع کردم، نگه داشتم تا تلفن کردند دکتر آمد. وقتی دکتر آمد، گفتم: کُشتی مرا! فوراً دست‌و‌پاچه شد. دو ـ سه مرتبه آوردن آن شلنگ که از راه بینی وارد معده می‌کنند، شروع کردن شلنگ وارد بینیِ من کردن. اطاق هم پُر بود از کسانی که آمده بودن ملاقات مریض خود. تمام مردم دلشان به حال من سوخت. وقتی برانکات [= برانکار] آوردن، مرا به اطاق عمل بردن. دکتر بی‌هوشی بنا کرد به این آقای جراح بد گفتن و گفت: من دخالت نمی‌کنم. من التماس کردم به دکتر بی‌هوشی ـ‌که اسمش را نمی‌دانم‌ـ به من گفت این یک دسته‌گلی هم به آب داده. معلوم شد که دیگری هم با سرنوشت من دچار شده و آن مریض از ترس مُرده. یکی هم به نام عزیز محمدی که آن هم بعد از ۱۸روز، ساعت ۷بعدازظهر مُرد. روزی به ما گفتن بازرس می‌آید. من گفتم: اگر بازرس بیاید اطاق من، تمام گزارش خود را خواهم داد. مریضی که چهار ماه بود آن‌جا خوابیده بود، خندید. گفتم: چرا می‌خندی؟ گفت: توی هشتی [= راه‌رو] با دکترها ملاقات کرد و رفت، تمام شد.

نامه‌ی رادیو تلویزیون ملی ایران (انجوی شیرازی) به برقیان، سال 1357.

نامه‌ی رادیو تلویزیون ملی ایران (انجوی شیرازی) به برقیان، سال ۱۳۵۷.

از آن تاریخ تا به امروز من به مرض سینه‌درد دچار شدم و در اثر سهل‌انگاریِ بهیار و دکتر، با این‌که مرا دو مرتبه پالان‌دوزی کردن، باز با شکم پاره مرا مرخص کردن. گفتم: آقای دکتر پس تکلیف این شکم پاره و این خلط سینه چه می‌شود؟ گفت برو ۷ماه دیگر بیا تا تو را ببینم. در این مدت که توی تهران مرا امروز برو، فردا بیا [می‌کردند]، من خیال کردم که تخت خالی نیست، اما در این مدت دو ماه دیدم که هر روز چندین تخت است. گفتم: پس این تخت‌ها چیه؟ مریضی گفت: برای پول‌دارهاست. گفتم: آقای دکتر شما این همه تخت خالی داری، پس چرا مرا سه ماه دواندی؟ گفت این‌ها برای تصادفات است. اما از کسی پرسیدم: چند روز طول کشید تا بستری شدی؟ گفت: ۷روز. گفتم: اهل تهرانی؟ گفت: اهل رشت. گفتم: پارتی داشتی؟ گفت: پول. گفتم:

پدر پول و برادر نیم قرونه

برادرزاده سیگار هم توتونه

[به یاد شبی که در بیمارستان بودم و برای بار دوم بخیه‌ی من در رفت و مرا به اطاق جراحی بردن. امان از آن ساعت و آن روز:

ز اندوهی که دردل دارم امشب

دلی بر مرگ مایل دارم امشب

چنان از بین برده غم دلم را

که نتوان گفت من دل دارم امشب

چنان تلخ است کام من که گویی

به کامم زهر قاتل دارم امشب

به منزل با چه امیدی نهم پای

که دشمن‌ها به تهران دارم امشب

رفیقان دست من گیرید چون من

به کام  مرگ منزل دارم امشب

به زندانی در افتادم من امروز

که بیزاری زساحل دارم امشب

دلی غلطان به خون از شدت درد

چو مرغ نیمه‌بسمل دارم امشب

دل سرگشته‌ی بیگانه‌داری

زحال خویش غافل دارم امشب

سروکار من افتادَست با مرگ

حریفی در مقابل دارم امشب

خداوندا نگه دارم از این حال

که حالی سخت مایل دارم امشب

به سر دارم هوای وصل جانان[۵]

خیالی خام و باطل دارم امشب

چو از مرگم خبر شد همسر من

به حالت لطف شامل دارم امشب

از اسنادی که در آن‌ها با نام وکیل از او نام برده شده است.

از اسنادی که در آن‌ها با نام وکیل از او نام برده شده است.

[در سال‌های ۴۵ـ۱۳۴۴بود که وکالت افراد سال‌خورده و افرادی که توان گرفتن طلب خود را نداشتن، به عهده می‌گرفتم. اوایل انقلاب بود که قهوه‌خانه‌ای دایر کردم در محوطه‌ی امام‌زاده عبدالله، اما طولی نکشید که قهوه‌خانه را جمع کردم. مدتی همسرم بیمار شد و بیماری او مرا عذاب می‌داد. در این بین مسایلی بین ما پیش آمد که ناچار جدا از هم زندگی می‌کردیم. اما گه‌گاه به سراغش می‌رفتم، او در تهران و من در همدان. من تنها ماندم و مشکلات روزبه‌روز بیش‌تر شد که نمی‌خواهم به آن‌ها بپردازم. تا این‌که او در تاریخ ۴/۳/۱۳۷۳درگذشت. من از فراق او سوختم. او چنان خوب بود که من از توصیف او قاصرم. آن‌قدر که حرف من تنها نیست، اکثر دوستان و آشنایان از او به نیکی یاد می‌کنند.]

[برفت از پیش من یار و همدم

ندارم چاره‌ای جز خوردن  غم

به گهواری لحد او جا گرفته

به دوش مادرش مأوا گرفته

به پیش مادر خود جا گرفته

به گهواری لحد مأوا گرفته

خداوندا به من صبری عطا کن

مرا از رنج و غم الله رها کن]

[روزهای تنهایی و غم و غربت کوه‌کن از راه می‌رسد. ناراحتی‌اش آن‌قدر زیاد می‌شود که روزهایش را با (ای داد و بی‌داد) و تکیه کلام‌هایی چون (بدبختی و بدوقتی) می‌گذراند و در نوشته‌هایش دیگر چیزی از خاطرات کوه‌رفتن، بدان شکل قبل، نمی‌بینیم.]

[برو ای برقیان در کوه بمیر تو

که یک روز بودی تو در کوه عقابی]

 [فرهاد یا، آن‌گونه که خطاب می‌شد، همان شاه‌رجب، در خانه نشسته ‌است و او را پیرمرد خطاب می‌کنند، یا به قول خودش: «او که تنها زندگی می‌کند»؛ و با خود این شعر را زمزمه می‌کند:]

[تنهای تنها مانده‌ام

با رنج و غم‌ها مانده‌ام

با پای خسته مانده‌ام

با دست بسته مانده‌ام

از خلق وارسته‌ام

تنها به حق پیوسته‌ام

£

یارب! به فریادم برس

جز تو ندارم هیچ کس

من بی‌کس و هستی تو کس

تنها تو هسـتی دادرس

£

من هم، غریب و زارم

تنها در این دیارم

با این دل فکارم

جز تو کسی ندارم

من در نشیب ماندم

تنها غریب ماندم]

از نوشته‌های رجبعلی برقیان.

از نوشته‌های رجبعلی برقیان.

[آری! دردو غم و فراق یارو تنهایی و دوریِ یاران گذشته از طرفی و مصایب و مشکلات روزمره‌ی روزگار از طرفی دیگر:]

[چنان رنج بردم در این کوه و دشت

که سالم ز هفتاد و شش هم گذشت

در اسفند پنج دستم شکست

الهی تو دانی چه بر من گذشت]

 [روزهای پاییز از راه می‌رسد. «رجبعلی برقیان، رنج‌برِ دوران، ستم‌کشِ همدان، محنت‌کش زمان، بارکش ایران، ذلت‌کش دوران، کوه‌کن همدان» در خانه نشسته ‌است.]

[دل من است ز دوران آسمان و زمین

چو دانه‌ای که میان دوآسیاسنگ است

نهان یار[۶] و دل عاشقان و چشم بخیل

چو غنچه چون دل ممسک چو روز من تنگ است

من و دورنگی از این پس زجمله خلق جهان

نمود وصله ناجور هر که یک‌رنگ است[۷]

 [با تنهایی می‌جنگد و تنهایی است که او را آزار می‌دهد. حال جسمی‌اش خوب است، اماحال روحیِ وی او را محاکمه می‌کند که: «چه بودی و چه شدی؟»

همسایه‌ها کم و بیش به او آزار می‌رسانند، تا آن‌جا که شیشه‌ی پنجره‌ی کوچک خانه‌ی او را می‌شکنند. اما رجبعلی چاره‌ای می‌اندیشد و شعری را با مضمون:

[نوشتم نامه‌ای بر در و دیوار

که تا معلوم شود تخم حرام کیست

برو جویا بشو از مادر خود

که تا معلوم شود بابای تو کیست]

بر روی مقوایی نوشته و به جای شیشه نصب می‌کند. اما به آن هم رحم نکرده و پاره‌اش می‌کنند. وی دوباره شعری با مضمون:

[نطفه‌ی پاک داند که این نامه چیست

پاره‌کردن کار ناپاکان بود]

می‌نویسد و نصب می‌کند.]

شعری که بر مقوایی بزرگ نوشته و به پنجره‌ی اتاق خود نصب کرده بود.

شعری که بر مقوایی بزرگ نوشته و به پنجره‌ی اتاق خود نصب کرده بود.

 [مُردیم و کسی را خبر از مردن ما نیست

کاری به جهان سهل‌تر از مرگ گدا نیست

گدا در گوشه‌ی دیوار این کشور بدان ماند

که نقاشی به دیواری کشـد تمـثـال بدبختی]

[اکنون که دنیا را به شما بخشیدم، از شما نخواهم که یک متر زیلو پاره با خودم برده‌باشم. خانه‌ی گلی، عمارت چند آشکوله، تمام باغ‌ها، درختان، کوه‌ها، جاده‌های شهرها در نظرم هیچ بود و پوچ. شب و روز من با خدای خودم بودم که: خدایا به جای تمام زینت دنیا، به من آخرت بده و مرا به مهربانی و عدالت خودت عفو کن. من به قدر کوه‌ها، ریگ بیابان‌ها در نظر تو خودم را گناه[کار] می‌دانم. همیشه و همیشه شکرم این بود که به من رؤیا داده ‌بودی و آن‌چه پیش آمد برایم بود، در عالم رؤیا به من نشان می‌دادی. به عالم بزرگیت شکر! به جای زینت خانه و دنیا، به جای باغ و ماشین، دلم می‌خواست همیشه مهمان‌دار باشم، میهمان‌داری بِه از میهمان‌ بودن است. اگر آرزو می‌کردم، خدا به من می‌داد. هر فردی هرچه آرزو کند، خدا به آرزویش می‌رساند، تا آن آرزو چه باشد.]

[شب تاریک و من تنها غریبم

زتنهایی چه گویم شد نصیبم

شده ویران دگر خانه ندارم

برای همسر خود بی‌قرارم]

[با این‌که تمام دنیا مال من بود، من به شما خواننده‌ی عزیز بخشیدم. مواظب باش به رایگان از دست ندهی. محکم او را بگیر، همان‌طور که شاهان و دنیاطلبان و… گرفتن. محکم بگیرید و یک روز نگویید فلانی هم رفت و ثروت ماند. دنیا گذرا است]

[غم که عیب نداره

آدم از او فراره

خدا خودش غم داره

که مثل من را داره]

[سرنوشت من برای مدت زمان کمی پشت پدرم بود، نُه ماه در شکم مادرم بودم، پنجاه و چند سال در این دنیای پُرآشوب بودم. در این چند سال عمر خود بسی کوه‌ها، دَر و دَشت‌ها و صحراها گردیدم. به روستاها رفتم، زمین‌ها آباد کردم. اکنون که به امر خدای توانا به دنیای دیگر که نامش آخرت است سفر کردم، هر شهری رفتم دوباره به خانه‌ی پدری که از خشت و گل بود آمدم. به نقاط دور دست سفر کردم، با ماشین باز به کلبه‌ی خود برگشتم. به هر شهری که می‌خواستم بروم به گاراژ [= ترمینال] می‌رفتم، بدون این‌که کسی بدرقه‌ام کند. اما این‌دفعه غیر از همیشه است. این مسافرت، دوستان، قومان، رفقا و خویشان مرا از خانه‌ی خود بدرقه کردن، غمگین هر کس به خانه‌ی خود مراجعت کرد. این مرتبه ماشین آمد درب خانه، کسانی مرا بدرقه کردن که آن‌ها هم به دنبال من خواهند آمد. از تمام دوستان و رفقا و قومان کمال تشکر را دارم. خدا به آن‌ها اجر دنیا و آخرت بدهد. برای همیشه از تمام قومان، دوستان و خویشاوندان برای ابد خداحافظی می‌نمایم. دیگر چشم به راه من نباشند. نه نامه می‌دهم، [و] اگر خدا اجازه بدهد، در خواب با آن‌ها ملاقات خواهم کرد. آن دیگر با خداست. آن‌چه من از دوستان می‌خواهم، به وصیت من عمل کنند؛ و در پایان همگی را به خدا می‌سپارم، خدا شما را بیامرزد.]

سال‌های پایانی عمر.

سال‌های پایانی عمر.

[برو ای «بِه‌خیال» فکر دگر کن

برو تو دوستان‌ را خود خبر کن

بگو کوه‌کن مُرده در این دشت

نمی‌دانم چرا بخت از او برگشت

یک‌روزی دور او قیل و قال بود

یک‌روز هم مُردنش افسرده‌حال بود

اگر ملک جهان بود مال انسان

نمی‌ارزد به یک ساعت پریشان]

[هجدهم آبان‌ماه هزار و سیصد و هشتاد فرا رسیده، جمعه شب است و رجبعلی برقیان در تنهایی خود غوطه‌ور شده‌است. آری! همان خانه‌ای که متولد شده‌بود، خانه‌ی پدری؛ خانه‌ای که سال‌ها به همان شکل نگه داشته ‌بودش، خانه‌ای که روزهایی به خود دیده بود، خانه‌ای که دیگر مثل رجبعلی خُرد شده ‌بود و آخرین ساعت‌های عمرش را می‌گذراند. تنهای تنها، شاید باز با خودش زمزمه می‌کرده ‌است: تنهای تنها مانده‌ام/ با رنج و غم‌ها مانده‌ام/ با پای خسته مانده‌ام/ با دست بسـته مانده‌ام/… و هیچ کس خبری از او ندارد که بر بالینش حضور داشته باشد و او تمام می‌شود… و بعد از ساعت‌ها به خاک سپرده ‌می‌شود…]

[رنج‌برِ دوران، ستم‌کشِ ایران،

 رجبعلی برقیان، کوه‌کنِ همدان،

زنده و پاینده باد سخاوتِ مرد.]‌[۸]


* کوه‌کن همدان رجبعلی برقیان، فصلنامه‌ی فرهنگ مردم‌، سال نهم‌، بهار ۱۳۸۹، شماره‌ی ۳، صص ۱۳۶ـ۱۲۱/ کوه‌کن همدان، هفته‌نامه‌ی آوای الوند، شماره ۴۳۴، چهار‌شنبه ۲۳آذر۱۳۹۰، ص ‌۳، (قسمت اول)/ همان، شماره ۴۳۵، چهار‌شنبه ۳۰آذر۱۳۹۰، ص ‌۳، (قسمت دوم). تیشه‌ی تلخ، «یادداشتی بر مقاله‌ی کوه‌کن همدان»، قاسم امیری، هفته‌نامه‌ی آوای الوند، شماره ۴۳۶، چهار‌شنبه ۷دی۱۳۹۰، ص ‌۳.


۱. اشعار متن از رجبعلی برقیان.

۲. در مورد ستایش و نکوهش همدان: «هرجا نیک و بدی دارد». این اعتقاد همه‌ی مردم عالم است اعم از عارف و عامی که نسبت به هر جایی و یا مردم آن‌جا نوعی داوری دارند؛…» نک: همدان‌نامه، پرویز اذکائی، نشر مادستان،۱۳۸۰، ص۴۱۷.

۳. احتمالاً منظور غلام‌خان رضاپور مالکِ همه‌کسی باشد؛ همه‌کسی، روستایی است کهن بین همدان و اسدآباد در دامنه‌ی قله‌ی آلمابلاغ.

۴. کلمه ناخوانا است؛ احتمالاً «یهودی» باشد.

۵. در نوشته‌ای دیگر: به سر دارم هوای وصل فرزند.

۶. احتمالاً «میان یار» صحیح باشد.

۷. این سه بیت را در فیلمی مستند که از زندگانیِ وی در دوران پیری ساخته‌اند، می‌خواند و در نوشته‌هایش دیده نشد. بر ما معلوم نشد که این ابیات سروده‌ی خودش باشد.

۸. با سپاس فراوان از دکتر پرویز اذکائی که نظر استادی بر این نوشته انداخته، به ویژه در خصوص نام کَسان و جای‌ها، نکات ارزشمندی را در حاشیه یادآوری کردند، هم‌چنین قدردانِ دوست خوبم مرتضی پرورش هستم که در ویرایش و به سرانجام رسیدن این اثر از هیچ کوششی دریغ نکرد.

یک پاسخ به کوه‌کن همدان/ مهدی به‌خیال
پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه:


مهدی به‌خیال

09185455024
08132513614

mahdibook10@gmail.com

همدان، خیابان بوعلی،
سرپل یخچال،کوچه عبدل (شهید محمدی)،
کتاب مهدی