کتابنامه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاکستر اما سبز/ مهدی به‌خیال

شرحی گذرا در مورد زندگانی عارف قزوینی*

آنان‌که در ره وطن از جان گذشته‌اند

ایران ز خونشان شده آباد زنده باد[۱]

عارف قزوینی، سال‌های پایانی عمر.

عارف قزوینی، سال‌های پایانی عمر.

عارف قزوینی نغمه‌سرایی است که زندگی‌اش را فدای وطن و آزادی کرد و هرگونه حرف زشت و ناپسند و تبعیدهای مکرر را به جان خرید اما حقیقت را زیر پا نگذاشت و هیچ‌گاه وطن را برای خود وسیله‌ی کسب و کار نکرد و از این راه نه زری اندوخت و نه خیانتی بر پا داشت، و به قول دکتر محمد‌علی اسلامی‌ندوشن: «در طی صدسال اخیر‌، اگر یک‌نفر را بخواهیم نام ببریم که نام شاعر ملی به او ببرازد‌، آن عارف قزوینی است»[۲]‌

وطن استخوان مرا آب کرد

به هر روز یک‌سوی پرتاب کرد

مرا خسته و خوار و رنجور کرد

همین بس که‌ام زنده در گور کرد

بدی آنچه در حق من کرد خواست

ز عشق وطن چیزی از من نکاست

وطن حاصل عمر من باد داد

وطن یادم ای داد و بیداد داد

ابوالقاسم قزوینی متخلص به عارف در سال ۱۲۵۸ﻫ.ش. در شهر قزوین قدم به عرصه‌ی وجود نهاد‌. پدرش ملا هادی وکیل عدلیه بود. عارف تحصیلات خود را از پنج‌سالگی که متداول آن ‌روزگار بود در مکتب‌خانه شروع نمود و طولی نکشید که خواندن و نوشتن را فرا گرفت، وی در همین اوان بود که با مقدمات عربی و صرف و نحو به خوبی آشنا شد. او سیزده سال بیشتر نداشت که پدرش او را به حاجی صادق خرازی که از اساتید فن موسیقی و محترمین و ملاکین قزوین به شمار می‌رفت سپرد، در چهارده ماهی ‌که عارف نزد حاجی ‌صادق بود او ملا هادی را به طمع انداخت که فرزندش را به شغل روضه‌خوانی وادار کند. طولی نکشید که عارف روضه‌خوان شده بود و نوحه‌هایش را خودش می‌ساخت‌، اما ملا هادی تا این حد نیز اکتفا نکرد و در مراسمی همراه با مدعوین عمامه برسر او گذاشت.

عارف با این‌که دو برادر بزرگتر از خود داشت بنا به ملاحظاتی‌، پدر او را وصی خود قرار داد. عارف ۱۸سالگی را گذرانده بود و موسیقی و خط را به خوبی آموخته، و آواز را هم خوب می‌خواند‌. او وصی پدر شده بود و پدر را از دست داده‌. اما به هیچ کدام از وصیت‌های پدر جامه عمل نپوشاند و بر این اعتقاد بود که: «‌هیچ ‌یک به میل من نبود من‌هم یک‌کار را به میل او نکردم»[۳]

ای بر خلاف علم و ادب همچو بوالهب

گشتم ز دست جهل تو حماله‌الحطب

عارف پس از درگذشت پدر از قید و بند، و استبداد پدرسالاری رها گشته و زندگانی جدید خود را به میل خود شروع می‌کند‌. نخست از دختری به‌ نام ‌خانم بالا خواستگاری می‌کند اما خانواده‌ی دختر که او را به ‌عنوان یک آوازه‌خوان و کسی که گاه لبی تر می‌کند و بیعار است می‌شناسند با این ازدواج مخالفت کرده و پدر وی می‌گوید: «‌من تابوت دختر خود را به‌دوش چنین جوان ولگرد و لوطی نخواهم گذاشت»[۴].

روی جلد کتاب دیوان عارف، به کوشش سیف آزاد.

روی جلد کتاب دیوان عارف، به کوشش سیف آزاد.

عارف که هنوز امیدوار است از راه‌های مختلف دنبال کار را می‌گیرد و به انحاء مختلف اشخاص صاحب نامی را در جریان امر می‌گذارد‌. اما هیچ‌یک ثمری ندارد و عارف خانم بالا را پنهانی به عقد خود در می‌آورد. با مطلع شدن خانواده‌ی دختر و تهدیدهای مکرر‌، عارف همراه با گاری پست به رشت فرار می‌کند و در خانه‌ی ‌مشیر‌التجار قزوینی‌ سُکنی می‌گزیند و در آن‌جا با رفعت‌علی‌شاه سمنانی آشنا می‌شود:

به «عارف» گوی «رفعت» راستی راه مخالف زن

ندای شاه نازت ترسم اندر شورم انداز[۵]

عارف در سال ۱۲۷۸ﻫ.‌ش. به تهران سفر می‌کند و با دربار از نزدیک آشنا می‌شود‌. مظفرالدین‌شاه که آوازه‌ی وی را شنیده است از عارف می‌خواهد آوازی بخواند‌، سپس به موثق‌الدوله امر می‌کند پانصد تومان به او بدهند و عمامه‌ی شیخ را بردارند و نام او را در ردیف فراش خلوت‌ها بنویسند‌. عارف که انتظار چنین پیشنهادی را ندارد سعی می‌کند به هر نحوی که ممکن است از این ننگ خلاصی جوید و با تمهیداتی که می‌بندد موفق می‌شود‌.

موثق‌الدوله که از خواستگاری نافرجام عارف با خبر است از شاه می‌خواهد که چاره‌ای بیاندیشد و بعد از مشورت نظر بر این می‌شود که همراه مأمورین دولت‌، دختر را به خانه‌ی عارف آورند. اما عارف با این روش مخالفت کرده و می‌گوید‌: «‌این چه خوشی است که آغاز آن به دست مأمورین بی‌شرف دولت صورت گیرد انجام آن به کجا خواهد کشید؟»[۶] و در نهایت تصمیم می‌گیرد او را طلاق دهد و این‌ کار را غیاباً انجام می‌دهد و برای همیشه قزوین را ترک می‌کند مگر به دعوت دوستان و یا برای نظارت به باغات انگور که از پدر وی به جا مانده است‌.

در تهران به وسیله‌ی سید باقرخان بانکی با اغلب مشروطه‌خواهان ازجمله حیدر‌خان عمو‌اغلی که بعدها از او به عنوان «چکیده‌ی انقلاب» نام می‌برد آشنا می‌شود. و از این تاریخ است که تصنیف‌ها و اشعار سیاسی خود را می‌سراید و در کنسرت‌های متفاوتی که برگزار می‌کند از آن‌ها استفاده می‌برد.

در سال ۱۲۹۲در نمایشی که در پارک ظل‌السلطان به اسم شرکت خیریه‌ای برای تأسیس مدرسه‌ی احمدیه داده شده بود، دو غزل به نام‌های «‌بیداری دشمن‌‌‌« و «غفلت دوست» را می‌خواند:

بگو به عقل منه پا برآستانه‌ی عشق

که عشق در صف دیوانگان سپهدار است

پس از اتمام مراسم مشکلاتی از طرف سپهدار‌اعظم که در اواخر عمر کار او به جنون کشید و خودکشی کرد برای عارف فراهم می‌شود. خاطره‌ی آن‌شب را سعید نفیسی چنین می‌نویسد: «‌خبر این شعر را به وی رساندند و این تعبیر را که سپهدار عشق دیوانه است وی به خود بست. زیرا که وی در آن‌زمان سپهدار لقب داشت و پس از آن سپهسالار اعظم لقب گرفت‌. در اواسط شب که عارف پیاده و تنها از همان گاردن پارتی بیرون می‌رفت و چون پارک ظل‌السلطان رو به روی خانه‌ی بزرگ مسکونی سپهدار بود و وی می‌بایست از برابر آن بگذرد خدمت‌گزاران متعدی که همیشه بر در بسیار بزرگ سرای سپهدار ایستاده بودند بر عارف حمله کردند و کتک جانانه‌ای به او زدند و از این ضربت‌ها چند روزی بستری شد‌. این خبر در تهران انعکاس بسیار بدی کرد و بر رسوایی او افزود چنان در افکار آن زمان جا گرفت که سپهدار سخت پشیمان شد و برای جبران این کار زشت و دلجویی از عارف خانه‌ی کوچکی را که سر پیچ شمران داشت… به عارف واگذار کرد»[۷]. عارف در سال ۱۲۹۶ﻫ.ش. همراه مهاجرین ازجمله‌: میرزاده عشقی‌، دیوان بیگی‌، سید حسن مدرس و… به استانبول سفر کرد‌. پس از رسیدن تغییر لباس داده و کت و شلوار پوشید؛

من از این خرقه‌ی سالوس به‌در خواهم شد

ترک عمامه و دستار و ردا خواهم کرد

دستخط شاعر، نامه‌ای به یکی از دوستان.

دستخط شاعر، نامه‌ای به یکی از دوستان.

در آن هنگام شبی در خانه‌ی یکی از تجار دعوت بود و از او خواستند تا نغمه‌ای سر دهد‌. پس از آن‌که عارف آواز خواند دختر صاحب خانه که عایشه نام داشت‌، عاشق و دلباخته‌ی وی شد و از او خواست که به ایران باز نگردد و هرچه که خواهد در اختیارش گذارد‌. عایشه در خاطرات خود می گوید‌:‌ «‌حیله‌ها به کارش کردم مؤثر واقع نشد و لابه‌ها کردم در دلش اثر نکرد…»[۸] و طولی نکشید همان‌طور که بی‌خبر آمده بود، بی‌خبر استانبول را ترک کرد‌. پس از آن‌که عارف به ایران بازگشت‌، عایشه گه‌گاه نامه‌ای می‌فرستاد و از عارف جوابی می شنید تا این‌که پدرش فوت کرد و توانست آزادانه به ایران سفر کند و در این خیال بود که شاید بتواند یک بار دیگر عارف را ببیند و خواسته‌ی خود را با او در میان گذارد‌، اما این اتفاقات هنگامی رخ داد که خیلی دیر شده بود و شاعر ملی در گوشه‌ی انزوا و فقر جان سپرده بود‌. عایشه که از این واقعه‌ی ناگوار مستأصل شده بود با شاخه گلی بر مزار او یادش را گرامی داشت و هر ساله مرداد‌ ماه به ایران سفر می‌کرد و با وجود آن‌که در اواخر عمر پیری‌، تهیدستی و نابینایی او را آزار می‌داد اما او هم‌چنان به زیارتگه معشوق خود می‌شتافت‌.

محشر هر جا روم آن جا سر پا خواهم کرد

بین چه آشوب من بی‌سر و پا خواهم کرد

آزاد مردی چهل ساله است و به موطن خود بازگشته، آشفتگی‌، نابسامانی، قتل و غارت  همه و همه را از نزدیک لمس می‌کند و می‌چشد، می‌بیند که دوستان نزدیک خود به دار استبداد کشیده می‌شوند و یا طاقت مستبدین روزگار را نداشته و خود را محکوم به مرگ می‌کنند‌.

به مرگ راضی‌ام از وضع نامنظم ایران

ز پا فکنده مرا سخت  غصه و غم ایران

عارف به ‌مرگ راضی است اما هم‌چنان امید دارد و چنان‌که گفته شده است هم مأیوس نیست او با تمام مصائب و سرخوردگی‌هایی که برایش به وجود آورده‌اند دست و پنجه نرم کرد و برای آزادی از هیچ کاری دریغ نورزید. در خرداد ماه سال ۱۳۰۰به خراسان سفر می‌کند تا با دوست دیرینه خود محمد‌تقی خان پسیان همراه شود و در قیام خراسان شرکت کند‌. کلنل نخست کنسرتی در باغ ملی مشهد برگزار می‌کند. عارف خواننده‌ی مجلس است و غزلِ «سپاه عشق» را در دستگاه «بیات ترک» می‌خواند:

سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد

نشست «عارف» و لعنت به‌گور «خاقان» کرد

و سپس در همان دستگاه تصنیف:

رحم ای خدای دادگر کردی نکردی

ابقا به اعقاب «قجر» کردی نکردی

را با شور و احساس خاصی می‌خواند. مستمعین که اشک از چشمانش جاری شده بود با کف‌های ممتد از وی قدردانی می‌کنند‌. شاهزادگان قاجار که در مجلس حضور داشتند همراه ایرج میرزا با عصبانیت جلسه را به اعتراض ترک می‌کنند‌. ایرج میرزا که از قبل کدورت‌هایی از عارف به دل داشته است مراسم آن‌شب کار را یک طرفه می‌کند و به ساختن هجویه‌ای  به نام «عارف‌نامه» روی می‌آورد‌.

در مهرماه همان سال حیدر‌خان عمو‌اغلی همان‌کسی که در بغداد مراقبت از عارف را بر عهده داشت و با تکیه بر علم روان‌شناسی و کلام‌. عارف را از یأس بیرون آورده بود از دست داد. پنج روز بیشتر طول نکشید که کلنل محمد‌تقی خان پسیان کشته شد و غمی عظیم و ماتمی بزرگ زندگانی عارف را درهم کوفت و او را به جنون کشاند و ناامیدی و آوارگی را در دفتر او ثبت کرد‌.

طرحی از چهره‌ی عارف قزوینی.

طرحی از چهره‌ی عارف قزوینی.

پس از شهادت «کلنل» گمان مبر «عارف»

سکون گرفته و در یک مقر مکان گیرد

پس از این واقعه از مشهد خارج شد و در حین رسیدن به تهران کنسرتی در تئاتر باقر‌اف با ارکستر شکرالله‌خان به یادبود کلنل برگزار کرد‌.

در سال ۱۳۰۱سفری به همدان می‌کند و در منزل کلنل اسماعیل‌خان بهادر که از یاران نزدیک کلنل‌‌ پسیان بود منزل می‌کند اما بیماری مالاریای وی شدت می‌یابد و دو هفته با طبابت دکتر بدیع‌الحکماء بستری می‌شود پس از این‌که اندکی حال وی بهبود پیدا می‌کند راهی کردستان می‌شود‌.

احمدخان امیرلشکر فرمانده‌ی نظامی منطقه سعی بسیاری می‌کند که عارف را در همدان نگه دارد که مبادا به اکراد شورشی بپیوندد‌. اما از عهده‌اش برنمی‌آید و عارف در سراب‌قحط کردستان تنها در چادری روزگار می‌گذراند و در این مدت یکی دیگر از دوستان وی به نام حبیب‌الله ‌خان میکده دست به ‌خودکشی می‌زند. و از طرف دیگر بیماری او عود پیدا می‌کند در حالی که از پزشک و دارو خبری نیست. اما با تمام این مشکلات، از مسائل غافل نیست وتصنیفی در حمایت از سید ضیاء می‌سازد:

ای دست حق پشت و پناهت بازآ

چشم آرزومند نگاهت بازآ

که این تصنیف هم برای شاعر دردسر‌هایی از طرف ملک‌الشعرای بهار فراهم می‌آورد. در این‌موقع شروع به ‌نوشتن تاریخ حیات خود می‌کند که این زندگی‌نامه به درخواست دکتر رضازاده شفق انجام می‌شود. شفق و سیف آزاد اشعار وی را جمع‌آوری می‌کنند و در سال ۱۳۰۴به نام دیوان عارف در برلین به چاپ می‌رسانند که پس از ارسال آن‌ها به تهران کتاب‌ها در گمرک توقیف می‌شوند و بعد از پیگیری‌ها‌ی بسیار توسط تیمور‌تاش مشکل خاتمه می‌یابد.

در این زمان عارف اندکی از مسائل سیاسی فاصله گرفته و به مسائل تحقیقی روی آورده است و در مورد نیاکان گذشته خود شروع به تحقیق می‌کند. در این‌جاست که به این نکته پی می‌برد که دو نسل قبل از وی زرتشتی بوده‌اند و با علاقه‌ا‌ی شدید تحقیق را ادامه می‌دهد و با میرزا یحیی واعظ ‌قزوینی مدیر روزنامه‌ی نصیحت قرار می‌گذارد که در تابستان سال آینده سفری به رود‌بار انجام دهند تا در مورد «کله بزی‌ها» اطلاعاتی به دست آورد. شباهت بسیار زیادی واعظ ‌تبریزی به ملک‌الشعرای بهار سبب می‌شود که وی را در جلوی مجلس به اشتباه ترور کنند و عارف یکه و تنها به دنبال تاریخچه‌ی نیا‌کان خود قدم بر می‌دارد و چند صفحه‌ای گذرا در مورد کله بزی‌ها می‌نویسد.

یگانه تصنیف‌ساز ملی که بسیار افسرده، مأ‌یوس و بد‌بین شده است جیران خانم را به خد‌متکاری خود می‌پذیرد جیران همان زنی است که مدت‌ها خدمتکار کلنل ‌پسیان بود و از تبار آذربایجان ‌که فا‌رسی صحبت کردن را نمی‌دانست. عارف به هر زحمتی که بوده است اندکی از زبان فارسی را به جیران می‌آموزد. این زن صمیمی و بسیار مهربان بعد از در گذ‌شت عا‌رف‌، انفیه‌دان و انگشتر او را به موزه‌ی بوعلی‌سینا می‌سپارد که بر اثر بی‌اهمیتی متولیان از بین رفته است. محمد‌علی سپانلو در مورد جیران می‌نویسد: «این زن وفادار که تا پایان عمر شاعر صمیمانه به او خدمت می‌کند ظاهراً در حدود سال ۱۳۵۰ﻫ.ش. در تیمارستانی در تهران درگذشته است.»[۹]

عارف همراه با خدمتگذارش و دو سگی که با آن‌ها مأنوس شده بود به روستای گل‌زرد که از توابع بروجرد می‌باشد رهسپار می‌گردد و در آن‌جا با مینا و مینو دو سگی که از آن‌ها نگهداری می‌کند زندگانی را می‌گذراند در این حین یکی از سگ‌های وی را مسموم می‌کنند (یا مسموم شده) و شایع(؟!) می‌شود که عارف نعش سگ را مخفیانه در امامزاده دهکرد دفن کرده ‌است. مردم پس از شنیدن این خبر بر وی می‌آشوبند و قصد کشتن او را می‌کنند که ناچار و با وساطت دوستانش در قلعه‌ای پنهان می‌شود دو ماهی از این ماجرا می‌گذرد و دوست او از وی مسلحانه مراقبت می‌کند اما چون قائله پایان نمی‌گیرد با حال ضعف و بیماری از بروجرد به اراک می‌گریزد ولی در آن‌جا هم مورد نکوهش قرار می‌گیرد و مجدداً به بروجرد باز می‌گردد. دراین بازگشت ناراحتی حنجره هم به سراغش می‌آید و مشکلی دیگر بر مصائب او افزوده می‌شود و از طرفی بیماری‌های دیگر وی کم کم شدت می‌یابد و تصمیم می‌گیرد به طور کامل از مسائل فاصله بگیرد و جهت بهبود امراض خود به سراغ دوست قدیمی خود دکتر بدیع‌الحکماء به همدان سفر می‌کند و همراه با جیران در یک قلعه‌ی کوچک روستایی در دره‌ مرادبیگ (قلعه‌ی کاظم‌خان سلطان) همدان زندگی خود را در خاموشی و انزوا می‌گذراند.

عارف در اواخر عمر سرمایه‌ی اصلی خود که همان حنجره‌ی داودی‌اش بود را از دست داد و جایگزین آن بیماری‌های جور واجور شد و از سوی دیگر دوستان خوبی چون: حیدر‌خان‌، کلنل پسیان، رفیع‌خان و… از دست داد و کم و بیش اشخاصی در مطبوعات برعلیه او قلم‌فرسایی ‌کردند. دکتر لطفعلی صورتگر از این اشخاص بود که مقالات خود را با نام مستعار «بازیگوش» در روزنامه‌ی شفق ‌سرخ به صاحب‌امتیازی علی دشتی به چاپ ‌رساند و عارف را سرزنش و تمسخر قرار می‌داد که «علل بسیاری از خودکشی‌ها اشعار عارف می‌‌باشد و دیگر این‌که چرا نمی‌میرد تا مردم اشعار محزون او را بر سر قبرش بخوانند تا شهرتش دوچندان شود.»

نوشتی یک از علت اشتهار

بود مرگ در صفحه روزگار

از این‌رو «نمی‌میرد عارف» چرا

که ملت به قبرش سرود ورا

بخوانند از او قدرانی کنند

چو من بهر او ریزه‌خوانی کنند؟

عارف چندی را در‌گیر این مقالات که برعلیه‌اش نوشته شده بودمی‌شود تا نویسنده‌ی اصلی را بیابد، در این بین به ملک‌الشعرای بهار مضنون می‌شود و گمان می‌برد نویسنده‌ی این مقالات همان است. اما بهار در مقاله‌ای صاحب اصلی را به عارف معرفی می‌کند و شاعر پس از آگاه شدن می‌نویسد:

بگفتم که این هست نثر بهار

که مرگ مرا دارد او انتظار

بگفتند از او نیست از دیگر است

ز صورتگر است و ز سیرت خر است

عارف درمدت پنج ـ شش سالی‌ که در همدان منزل اختیار کرده بود اشخاص صاحب‌نامی هم‌چون: تاگور هندی، دینشاه‌ پارسی، احمد کسروی، محمد‌علی جمالزاده، وحید دستگردی، قمرالملوک وزیری و شخصیت‌های ‌دیگر به دیدار او می‌آمدند و از طرفی دولت مبلغی مستمری ماهیانه برای او در نظر گرفته بود‌. هم‌چنین‌، دوستان دیگر همدانی او هم کم لطفی نکرده و قدر‌دان عارف بودند تا آن‌جا که در اشعارش از آن‌ها به نیکی یاد می‌کند.

بود رختخوابم ز «حاجی وکیل»

که خصمش زبون باد و عمرش طویل

اگر پهن فرشم به ایوان بود

سپاسم ز الطاف کیوان بود

سیه روی از روی «اقبالی‌ام»

که دیگ وی از مطبخ خالی‌ام

 وگر میز و گر یک دوتا صندلی‌ست

ز دکتر بدیع است از بنده نیست

اثانیه‌ی عارف بی‌اساس

سه تا سگ، دو دستی است کهنه لباس

از فیلم اهیت عارف بودن، (عکس از فرزاد سپهر).

از فیلم اهیت عارف بودن، (عکس از فرزاد سپهر).

محمد‌علی سپانلو در کتاب چهار شاعر آزادی آخرین لحظات شاعر را چنین به تصویر می‌کشد: «روزهای غربت طولانی است. کم‌کم اوهام‌، آن تصویرها که آخرین پیوندش با گذشته هستند بی‌رنگ می‌شو‌ند‌. اکنون شاعر فرسوده است، بسیار فرسوده‌تر از سنش و خاطره‌های عزیز عمر به قرنی بس دور، به‌روزگاری عتیق وداستانی تعلق دارند. چهره‌ها و نگاه‌ها با پیام و دعوتشان محو می‌شوند باد سرد زمستانی که در اتاق می‌وزد آن‌ها را بهم می‌زند‌. استخوان پوک می‌شود‌، موها و دندان‌ها می‌ریزد، چشم‌ها تهی می‌ماند‌، صداها خاموش می‌گیرد و دم زدنی سرد در اتاق جاری است‌. شاعر تنهاست. تنها‌، تلخ، ساکت. با این همه بیدار است. هم‌چنان که همیشه زندگی بیدار آرزویش بود.

روزی سرد از بهمن‌ماه ۱۳۱۲، آخرین یادگار عارف، صدای دریاوارش یک‌سر از کار افتاده، نمی‌تواند حرف بزند، اما چشم‌هایش چیزی می‌گوید. که می‌داند؟ لابد فکر می‌کند کلنل چشم انتظار اوست و خوشحال است. این سکوت گویا تک ضربه‌ی با معنایی است در پایان ترانه‌ی زندگی. آن کسی که ارزش‌هایی را تثبیت کرد که سال‌ها پس از او نیز با الفبای خاموشی‌، اما بسیار بلند، در خاطره‌ی ملی می‌خواند. شمع به ته می‌رسد. شاعر میهنی می‌میرد».

ستایش مر آن ایزد تابناک

که پا ک آمدم پاک رفتم به خاک

و دوستانش جسد عارف را در یک روز برفی در آرامگاه بوعلی‌سینا در همدان به امانت به خاک سپردندکه بعداً برای او آرامگاهی بسازند که هیچ‌وقت ساخته نشد.


* خاکستر اما سبز «‌اندوه‌یاد شصت‌و‌نهمین سال‌‌مرگ عارف قزوینی»، هفته‌نامه‌ی هگمتانه، شماره‌ی ۲۴۲، چهارشنبه، ۲بهمن ۱۳۸۱‌، ص ۹. (لازم به ذکر است هم‌زمان با چاپ این اثر نگارنده همراه با: آقایان رضا سمندر و کورش رضاپور، مراسم یادبودی در کنار مزار وی، واقع در آرامگاه بوعلی‌سینا با دعوت از اساتیدی هم‌چون: احمد حیدربیگی، هوشنگ جمشیدآبادی و… یاد او گرامی داشته شد. این خبر در هفته‌نامه‌ی هگمتانه شماره‌ی ۲۴۳چهارشنبه ۹بهمن ۱۳۸۱، منتشر شد)./ و‌جیزه‌ای ‌در مورد عارف قزوینی (خلاصه)، هفته‌نامه‌ی هگمتانه، ضمیمه‌ی شماره ۲۹۱ (ویژه‌نامه‌ی ادبی سرو شماره‌ی ۳، چهارشنبه ۸بهمن ۱۳۸۲، سال اول، ص ۷).


۱. اشعار داخل متن به جز شماره ۵، از عارف می‌باشد.

۲. محمد‌علی اسلامی‌ندوشن، روزها، ج ۲.

۳. شرح حال عارف به قلم خود او، دیوان عارف، به اهتمام عبدالرحمان سیف‌آزاد، امیرکبیر، چاپ ششم، ۲۵۳۶.

۴. همان.

۵. دیوان رفعت سمنانی.

۶. شرح حال عارف به قلم خود او، دیوان عارف، به اهتمام عبدالرحمان سیف‌آزاد، امیرکبیر، چاپ ششم، ۲۵۳۶.

۷. سعید نفیسی، خاطرات سیاسی، ادبی، جوانی، به‌کوشش علیرضا اعتصام، مرکز، چاپ اول ۱۳۸۱.

۸. مهدی نورمحمدی، عارف قزوینی نغمه‌سرای ملی، عبید زاکانی، چاپ اول ۱۳۷۸.

۹. عارف قزوینی، دیوان عارف، تدوین محمدعلی سپانلو ـ مهدی اخوت، نگاه، چاپ اول ۱۳۸۱

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه:


مهدی به‌خیال

09185455024
08132513614

mahdibook10@gmail.com

همدان، خیابان بوعلی،
سرپل یخچال،کوچه عبدل (شهید محمدی)،
کتاب مهدی