خاموشی دادای همدان / مهدی بهخیال
شرحی از روزهای آخر زندگی دادای همدان*
علیاکبر محمودیوثاق فرزند غلامرضا ابن مشزمانِ دالاندار (کاروانسرای حاج صفرخان)، جمعهشب (۲۹مرداد) در سن ۶۳سالگی بر اثر عارضه قلبی درگذشت. او در یکم اسفندماه سال ۱۳۲۰در محله باغچه (جنب مسجد امامزاده عبدالله) در شهر همدان به دنیا آمد و پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان علوی در اداره پست و تلگراف شهرستان رزن (از توابع همدان) مشغول به کار شد.
از عنفوان جوانی به وادی شعر و شاعری کشیده شد و با ادبا و شعرا، حشر و نشر پیدا کرد. وی در انجمنهای ادبی حضور به هم رساند و از محفل آنان خوشهها چید تا آنجا که قلم بهدست گرفت و شرح زندگی شاعران را نوشت و در نشریات استانی به چاپ رساند. اما جایگاه مهمتر و شناختهتر را وقتی پیدا کرد که پا به عرصه رادیو و تلویزیون گذاشت.
او ابتدا در برنامههای رادیویی حضور پیدا کرد و پس از چندی در برنامههای تلویزیونی به اجرا پرداخت و توانست با اجراهای موفق به لهجه همدانی گوی سبقت را از دیگر همکاران خود ببرد و به شبکه جهانی جامجم راه پیدا و در یکی دو برنامه، رتبه نخست را در کشور کسب کند. مرحوم محمودیوثاق پرتوان و با انرژی برنامههای نمایشی را اجرا میکرد و با ادا کردن اصطلاحات همدانی با غلظتی خاص که فقط شیوه او بود سعی در زنده نگه داشتن فرهنگ عامه همدان داشت، که از اینرو به دادای همدان مشهور شد.
دادای همدان مشهور خاص و عام شده بود، و سرزنده و امیدوار در محافل مختلف مجلسدار بود، اما طبیعت خواب دیگری برای او دید و تنها دو سه روز مانده بود به تولد ۶۲سالگیاش، که بنا بود مراسم نکوداشتی هم از طرف سازمان میراث فرهنگی همدان برای او برگزار شود، اما با درگذشت دخترش سرنوشت وی تغییر کرد.
بیستوهفتم بهمنماه سال ۱۳۹۲، دقیقاً پنج ماهِ پیش، زمستان بود، هوا سرد بود و برف میبارید. آن روز محمودیوثاق یگانه دخترش «عارفه»خانم را از دست داد. پس از او دیگر دادا تمام شد، او ابتدا تمامی اسناد و مدارکش را به «سازمان اسناد ملی غرب کشور» تقدیم کرد و پس از آن از نگارنده خواست کتابخانهاش را برایش بفروشم. گفتم یکی دو روز صبر کن، گفت «فرصتی ندارم هرچه دارم و ندارم میخواهم خیرات دخترم کنم.» شب شتابان به منزلش رفتم. نزدیک نوروز بود، شهر شلوغ و مردم سرگرم خرید عید. از لابهلای کوچه پسکوچهها به خانهی کوچک و درویشمسلک او رسیدم، قوم و خویشان در گرد او حلقه زده بودند. وثاق در میان شلوغی خانه به استقبالم آمد و به اطاقِ نشیمن راهنماییام کرد؛ کتابها را چیده بود میان کارتن، قفسه و کمد.
اینسو و آنسوی اطاق آشفته بود، فضا سنگین بود، خانه بوی عزا میداد، هنوز چهلم جگرگوشهاش نشده بود، سیاه بر تن داشت، با سر و صورتی ژولیده، یأس و ناامیدی در چهرهاش هویدا، نگاهم کرد گفت اینهاست بردار ببر…
با او چند کلامی صحبت کردم از سالها پیش که جمعه صبحها به آرامگاه باباطاهر میآمد و با دیگر شعرا داد سخن میداد، میخواستم فضا را تغیر دهم اما سخنم فایدهای نداشت او ویرانتر از این حرفها شده بود.
آرام و قرار نداشت، نشسته بود روی تخت و از کتابها بر میداشت اول آنها یادداشتی مینوشت و تقدیم حاضرین در مجلس میکرد میگفت خیرات دخترم است، برایش فاتحه بخوانید. کتابها را جمع کردیم، در کارتن گذاشتیم و با کمک پسرش بستهبندی کردیم. خواستیم راه بیافتیم بیاییم گفت «مرگ عارفه مرا کُشت، دیگر توان راه رفتن ندارم، او را با ذکری شاد کنید.»
* شرحی از روزهای آخر زندگی دادای همدان، روزنامهی همشهری، (ویژه همدان)، سال بیستودوم، شماره ۶۳۰۹، شنبه ۴مرداد ۱۳۹۳، ص ۴.