گفتهها و ناگفتهها/ مهدی بهخیال
از ششسال اقامت عارف در همدان*
میرزاابوالقاسم مشهور به عارف قزوینی (۱۲۵۷ـ۱۳۱۲ﻫ.ش.)شاعری شوریدهحال، رندی یکلاقبا، و وطنپرستی شجاع بود که زندگیاش را فدای وطن و آزادی کرد، و هرگونه حرف زشت و ناپسند و تبعیدهای مکرر را بـه جان خرید، اما حقیقت را زیرپا نگذاشت و هیچگاه وطنخواهی را برای خود وسیلهی کسب و کار نکرد، و از این راه نَه زری اندوخت و نَه خیانتی از او سر زد.
عارف کنسرتهایی برپا نمود برای مردم، و شُهره شد به شاعر ملّی که به شایستگی چنین لقبی سزاوارش بود، و به قول دکتر محمدعلی اسلامیندوشن:«در طی صدسال اخیر، اگر یکنفر را بخواهیم نام ببریم که عنوان شاعر ملّی به او ببرازد، آن ابوالقاسم عارف قزوینی است.»[۱]
وطـن استخوان مــرا آب کـرد مرا خسته و خوار و رنجور کرد بدی آنچه در حق من کرد خواست وطـن حـاصل عمر مـن بــاد داد |
بـه هر روز یکسوی پرتاب کرد همین بس کهام زنده در گور کرد ز عشق وطن چیزی از من نکاست وطـن یـادم ای داد و بیــداد داد |
|
عارف قزوینی که سرنوشتی پراز رنج و سختی، و آزاد از قید هستی، و سرخوش ازمستیداشت،تصنیفرا بهسرحداَعلارسانید، اوشاعریبودتصنیفسازو موسیقیدان، و سازندهی آهنگها و خوانندهی کنسرتها، و به گفتهی بعضی از نویسندگان خط را زیبا مینوشت، و به قول خود شاعر از چندین هنر بهرهمند بود:
طبیعت هنـر داد بـر من چهار ندادهست و ندهد ازین پس دگر |
که آن چار در صفحهی روزگار بـه تنهایی آن چـار بر یک نفـر |
|
او در قزوین متولد شد، در تهران رشد و نمو یافت و پس از عمری خانه بهدوشی و گشت و گذار از قزوین تا استانبول، و از تهران تا بغداد، و نیز رشت وتبریز، و کردستان و خراسان، و جای جایِ نقاط دیگر ایران، سرانجام پس از سفرهای طولانی یا به قول خودش «مسافرتهای اجباری و اختیاری» در نهایت به همدان آمد، و با توصیهی دکتر بدیعالحکما در این شهر ماندنی شد و طولی نکشید در گذشت.
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت
در مورد زندگانی، شخصیت، خصوصیات و آثار او بسیار گفته و نوشته شده است، که قصد ندارم دوباره به آنها بپردازم و از آنرو سعی داشته به شش سال اقامت وی در همدان، آنهم به صورت گذرا و اجمالی اشارهای بکنم.
عارف در فروردین ۱۳۰۷ﻫ.ش. با ضعف مزاج، تپش قلب و کسالتهای دیگر از راه بروجرد به همدان رهسپار شد. او با گرفتاری و سرخوردگی شدید از انقلابِ مشروطه، و مشروطهچیها، و تهران، و تهراننشینی و کسانی که به مصدر امور راه یافته بودند دلِ خونی داشت. وی قبل از سفر به همدان به این نکته اشاره میکند و مینویسد: «روز یکشنبه پانزدهم خرداد هزار و سیصد و پنج از محیط آزادیکُش تهران، از مرکز ننگبار ایران، پایتخت اجنبیپرستان، خوانِ یغمای غارت کردن [گران]، آن تهرانی که از خزانهی غیب خود هزاران خائنِ وطن فروش وظیفه خور دارد، و آن خانهی خائنپروری که به دعوت (کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست)هر بیگانه در اوصدرنشین، و هر اجنبیپرستی در عداد برجستهترین اشخاص آن سرزمین محبوب است،…»[۲]
او با چنین پیش زمینهای به یأس و ناامیدی رسیده بود، و از آن انقلابی که برایش با تمام وجود جان کنده بود و خود، و خان و مانش را فدای آن کرده بود عاصی و دلتنگ شده بـود و چارهای نداشت جز آنکه بنویسد: «خدا شاهد است از تمام کارهایی که در تمام عمر از روی یک عقیدهی پاک و مقدسی کردهام، حالا پشیمانم…»[۳] از دیگر ثمرههایی کـه انقلابِ مشروطه بـرایش بـه ارمغان آورده بـود، بیماریهای جور واجوری بود که جسم و روحاش را در هم کوفته، و قد و قامت رعنای او را فرو ریخته بود، و مثل خُوره روحاش را آرام آرام در هم خُرد میکرد و عارف هم چارهای جز تکرارِ «ای دادِ بیداد! حقیقتاً ای دادِ بیداد!…[۴]» گفتن نداشت.
ز بیداد دلم این مانده در یاد
که گویم دم به دم ای داد بیداد
او از انقلابی که پیش آمده بود با عنوان «انقلاب ناقص» یاد میکرد. انقلابی که دوستانِ آزادیخواهش را از او گرفته بود، دوستانی که به نام آنان قسم یاد میکرد به دست حُکام از پا در آمده بودند، یا بر اثر تنگناهای زمانه به زندگی خود خاتمه داده بودند. و برای همهی آنانی کـه بـا خونشان نهضت مشروطیت را آبیاری کـرده بودند، شاعر دلتنگ و پریشان تصنیفهای پرشور میساخت و با صدای دو دانگی[۵] که داشت میخواند:
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتمِ سروِ قَدشان سرو خمیده
از دیگر گرفتاریهای او در این مدت، گرفتن صدای داوودیاش بود، در اینباره امیرمحمود بدیع که در اردیبهشتماه ۱۳۸۲ﻫ.ش. به همدان آمده و به باغ پدرش بدیعالحکما رفته بود در خاطرهای میگوید: «روزی اهل خانوادهام، پدرم، برادرم و دیگران روی همین صندلیها نشسته بودیم. عارف از بیماری سرطان که گریبانگیر حلقش شده بود رنج میبرد. چُمباتمه کنار در نشست و تکیه به در زد، در حالی که از سیگار دست پیچش، دود غلیظی به سوی سقف اتاق کشیده میشد و او بیاعتنا، به کشیده شدن دود نگاه دوخته بود مرتضیخانِ نیداوود روی صندلی، تارش را کوک میکرد. همه منتظر بودیم تا صدای عارف را بشنویم. صدای ساز نیداوود برخاست. پس از مقدمه وارد آهنگ یکی از تصنیفهای عارف گردید. عارف خداوند صوت و صدا و موسیقی اول ایرانی، آن روز با نالهای درد انگیز به صدا درآمد نفسش تنگ بود و حنجرهاش در چنگال اختاپوس سرطان فشرده بود… متوجه شدم همه با اندوه اشک میریزند و قطرات اشک نیداوود، یکی یکی بر روی کاسه تارش میچکید. و با قدرت به سیمهای تار مضراب میزد. همینکه عارف خواند: «بی اشکاگر شب را سحر کردی نکردی»بغضها ترکید. و همه با هِقهِقِ گریه، نالهی عارف و سازنیداوود را دنبال نمودیم.»[۶]
در هرصورت عارف همراه با جیران خدمتکار مهربانش که دیگر از ظاهر خدمتکاری خارج و شریک زندگانی او شده بود همراه با سگهایش در گوشهای از همدان در خاموشی و تنهایی، با فقر و بیماری، که روز بهروز بر شدت آن افزوده میشد دست و پنجه نرم میکرد. او در نامهای به یکی از دوستانش قدری از این حال آشفته را بیان میکند و مینویسد: «گمان میکردم در قلب و دل این مردم جا گرفتهام… ولی افسوس که حال فهمیدم تمام عمر به خطا رفته، و تمام امیدهای خیالی مُبدل به یأس و نومیدی شده… به خودت قسم به قدری زندگی برای من سخت و پر زحمت شده است که هر روز، بلکه هر آن، تمنای مرگ میکنم…»[۷]
منم که در وطن خویشتن غریبم و، زین
غریبتر که، هم از من غریبتر وطنم
دکتر بدیعالحکما که از عارف خواسته بود در همدان بماند تا به معالجهی وی اقدام کند، از یهودیانِ مسیحی شده و انسانهای نیکِ آن روزگار بود که در نوعدوستی و طبابت به مردم این دیار و حتی خطهی غرب از هیچ خدمتی دریغ نکرده بود. او در درّهی مرادبیگ باغی داشت و از عارف خواست در همان حوالی به زندگیاش ادامه دهد. عارف ابتدا در «گلباغچه» که مالکیت آن از سعیدالممالک بود ساکن شد، و پس از چندی دو اطاق در قلعهی کاظمخان سلطان که مالک آن میرزا محمودخان میرپنج (پدربزرگ فریدون مشیری)بود؛که بعداً نام خانوادگی مشیری را برای خود انتخاب کرد ـو به اشتباه در بعضی نوشتهها (همچون کتاب عارف و ایرج، تالیف: نصرتالله فتحی) اسماعیلخان نیری آمده استـ به قرار ماهی هفتتومان اجاره کرد؛ عارف به کراّت به اجارهای بودن اطاقهای قلعه در مکتوبات خود اشاره میکند اما منصور مشیری خلاف این نکته را اظهار میدارد و در نامهای به مجلهی چیستا (ش ۸و ۹، فروردین ـ اردیبهشت ۱۳۶۷) مینویسد: «…هرگز موضوع اجارهی دو اطاق در گوشهای از قلعه مطرح نبوده و صحت ندارد.»(!؟) این قلعه در سر راه درهی مرادبیگ قرار داشت و عارف گهگاه در هوای خوب بهار ساعاتی را هم در باغ بدیعالحکما کهنزدیک قلعه بودمیگذراند. عارف در اواخر عمر (مهرماه ۱۳۱۱ﻫ.ش.) خانهای در خیابان بینالنهرین که آن روزها مهمترین خیابان همدان محسوب میشد و مراکز مهم دولتی در این خیابان واقع شـده بود، و از سوی دیگر نزدیک به منزل و مطب دکتر بدیعالحکما بود اجاره کرد تا به دوا و دکتر هم نزدیکتر باشد. همچنین در بعضی از نوشتهها ـدر زمان سکونت وی در همدانـ به مناطقی چون اکباتان و جادهی کرمانشاه! (که از آنها بیخبریم) اشاره شده است.
عارف در مدتی که در همدان سکونت کرده بود، از همه کس و همه جا دوری گزیده بود و فقط با تنی چند از اشخاص صاحبنام، دوستی و مُراوده پیدا کرده بود. از جمله: حاجشیخ تقی ایرانی (وکیلالرعایا ـ پدربزرگ هوشنگ ایرانی)، حسن وبرادر او حسین اقبالی (برادراندکترعلی اقبالی)، غفاری فرخان (پیشکار مالیهیهمدان)، اسدالله کیوان (پدر مرتضی کیوان)، سید عبدالله خراسانی (پدر دکتر شرفالدین خراسانی)، رحیم نـامور (مدیر و سردبیر چندین روزنامهی سیاسی)، یاور عبداللهخان فـروهر (از روشنفکـران و سیاسیون مشروطهخواه)، اکبـر وطنی (صاحب کارخانهی نجـاری در خیابان بینالنهرین)، اسداللهخان و بـرادر او مرتضیخان نیکـو، میرزا حسینخان امید، شیخ محمود عطار و چند نفر دیگر، از این دوستان بودند.
بـود رختخوابم زحـاجی وکیل اگر پهن فـرشم به ایـوان بـود سیـه روی از روی اقبــالیام پر از شکوه وارونه در زیر طاق وگر میز و گر یک دو تا صندلیست اثـاثیـهی عـارف بــی اسـاس |
که خصمش زبون باد و عمرش طویل سپــاسـم ز الطـاف کیـوان بــود کـه دیــگ وی از مطبـخ خــالـیام فتـادهست دلتنگ و قهــر از اجــاق ز دکتـر بـدیـع است از بنــده نیست سه تا سگ دو دستیست کهنه لباس |
|
رکدام از اینان جدای از همصحبتی با عارف خدمتی در حق دوستشان انجام میدادند. در این میان غفاری فرخان با تیمورتاش (وزیر دربار) مذاکره کرد و وضع زندگی عارف را برایش شرح داد و توانست به دستور او مُستمری مُختصری به مبلغِ ماهیانه پنجاه تومان که بعدها با روی کار آمدن تقیزاده به چهل تومان کاهش یافت برای او بگیرد. عارف در اینباره مینویسد: «من در زندگانی همه چیز را قربانی شرافت و حیثیت خود کرده… پس لازم نمیدانم که بگویم اگر هر کسی غیر از غفاری این کار را کرده بود زیر بار نمیرفته… بعد از یک عمر به شرافت و قناعت… برای خودم و خدماتم به مملکت قیمت تعیین نمیکردم… امسال انشاءالله این را هم برای صرفه جویی قطع کنند. اگر سینهام نگرفته بود، بدانید زیر بار این مفتخوری و سرافکندگی نمیرفتم…»[۸]
از دیگر دوستان عارف در همدان فریدالدولهی گلگون مدیر روزنامهی مترقی گلگون بود که به درخواست او، عارف چندین شعر و نوشته در اختیارش نهاد و در این جریده به چاپ رسید. سید احمد کسروی در مورد سفر به همدان و خاطراتی از این فرزانگان مینویسد: «…آرزو میکردم که فریدالدوله را بپرسم و بشناسم، آرزو میکردم که چنان مردی را از نزدیک ببینم و گفتوگو کنم. در آن سال در همدان کارهایی میداشتم و این بود که سفری به آنجا کردم. عارف قزوینی که در همدان با گوشهگیری میزیست و من از همان سفر «تفتیش» او را شناخته و دوستی با هم میداشتیم به دیدنم آمد. گفتم آقای عارف فریدالدوله را میشناسید؟ گفت میشناسم، گفتم اکنون در کجاست؟ گفت در همدان است و همین اکنون با هم بودیم آمدن شما را شنیدیم او هم میخواست بیاید ولی کاری داشت و نتوانست. گفتم من او را تازه شناختهام بسیار دلم میخواهد که او را ببینم، بسیار دلم میخواهد که او را زیارت کنم. فردا همراه عارف آمدند. دیدم مرد آرام و کم گوییست… با اندک چیزی که از پیش میداشته زندگی بسر میبرد. گفت روزی میهمان من باشید. گفتم شعرهای عارف مرا آرزومند دیدن درّهی مرادبیگ گردانیده بهتر است فردا را نان و پنیری همراه برداشته به آنجا رویم.فردا راه افتادیم فریدالدوله خوراکیهایی آماده گردانیده به دست دوپسرش داده بود. تاری هم همراه میداشت عارف چنانچه شیوه او میبود دردها میگفت و آهها میکشید و به روح کلنل (محمدتقیخان) سوگندها میخورد. فریدالدوله خاموش مینشست و گاهی دست به تار برده مینواخت. درّهی مرادبیگ هرچه گفته شود از آن بهتر است. کسی تا نبیند نخواهد دانست. آن روز مرا بسیار خوش بود.»[۹]
عارف در این مدت اگرچه دستش از همه جا کوتاه شده بود اما به اصرار دوستان پیش میآمد که سفری کوتاه به روستاهای اطراف داشته باشد. در مورد سفر او به «ملایر» ابراهیم صفایی در یکی از خاطرات خود مینویسد: «یکی از ارادتمندان عارف عبداللهمیرزا سالاری بود که اهل ملایر بود… بارها از عارف خواسته بود که چند روز تابستان به روستای «گنبد» سفر کند و مهمان او باشد. اما عارف بر اثر افسردگی روحی و رنجوری طفره میرفت. سرانجام این دعوت را در تیرماه ۱۳۰۷ﻫ.ش. پذیرفت و در نیمهی تیرماه بود که عارف بر آن شد تا چند روز در روستای گنبد مهمان عبدالله میرزا باشد. عبداللهمیرزا برای آن که عارف تنها نباشد، نامهیی از گنبد به مهدی مصدقی داماد خود… نوشته و از او خواست چند روز از نیمه تیرماه برای مصاحبت با عارف از ملایر به گنبد برود و از پدرم میرزا فخرالدین صفایی نیز به مناسبت پیشینه دوستی برای این مهمانی دعوت کرد… ساعت دو پس از نیم روز پانزدهم تیرماه عارف بهوسیلهی یک درشکه وارد روستای گنبد شد. میرزا عبدالله و مصدقی و پدرم و من و کدخدای روستا به پیشواز عارف رفتیم. عبداللهمیرزا کرایهی درشکه و انعام درشکهچی را داد و او به همدان بازگشت. عارف با عبداللهمیرزا روبوسی کرد او نیز پدرم ومصدقی و مرا به او معرفی نمود. عارف دست مصدقی و پدرم را فشرد و با من نیز محبت نمود و به سوی خانهی عبدالله میرزا روانه شدیم. عارف بسیار خسته به نظر میرسید. او در آن هنگام شاید پنجاه ساله بود. ولی رخسارهی درهم شکسته و چهرهی استخوانی و چشمان کم فروغ، او را بسیار پیر و فرسوده نشان میداد و آثار رنجهای روحی در قیافهی غمگین او دیده میشد. ناهار اندکی خورد و… کم کم سرحال آمد و زمزمه را آغاز کرد و با صدایی پر سوز لرزان و گیرا چند بیت از شعرها و غزلهای خود را خواند و هنگامی که این بیت را میخواند:
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم
کسی که یک نفس آسودگی ندید منم
قطرههای اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شد. شاعر طی سهروز در روستای گنبد بود، روزها هنگام ناهار در بیشهی سرسبز بساط ناهار و… به نشاط میآمد و گاه از پیکار آزادیخواهان راستین در راه به دست آوردن مشروطه و حکومت پارلمانی و گاه از سادهدلی خود و برخی از آزادیخواهان با ایمان و گاه از فریبکاری و فرصتطلبی گروهی سیاست پیشگان حرفهایی که در جهت جاهطلبی و منافع خود جنبش مشروطه را به بیراهه میبردند… با تأثر میگفت: این مردم بیعقیده، طماع و جاهل، معنی میهن و ملّیت و فرهنگ را نمیفهمند. عارف پس از گفتن اینگونه سخنان خاموش میشد و نقش اندوهی عمیق بر چهرهاش نمودار میگردید… بامداد نوزدهم تیرماه همهی ما با عبدالله میرزا خداحافظی کرده با کالسکهی مصدقی رهسپار همدان شدیم، عارف در جلو اقامتگاهش قلعهی کاظمخان سلطان پیاده شد و با ما خداحافظی کرد.»[۱۰]
در آن سالها بسیار پیش میآمد که اساتیدی نامدار فقط جهت دیدن این شاعرِ بیریا فرسنگها راه را میپیمودند و به همدان میآمدند تا با این شاعر ملی دیداری داشته باشند و بودند کسانی هم که به مناسبتهایی از همدان گذر میکردند و سراغی از عارف نمیگرفتند، بعضی از ایشان که به همدان و دیدار عارف شتافته بودند بزرگانی بـودنـد چـون: محمدعلی جمـالزاده، دینشاه ایـرانی، قمـرالملوک وزیـری، وحیـد دستگردی، عبدالحسین سپنتا و…، همچنین در میان جوانان آن زمان طالع همدانی و مشفق همدانی را میتوان نام برد. هرکدام از ایشان خاطراتی از دیدارشان با عارف مرحوم را نوشتهاند که در میان آثار خود به چاپ رسیده، اما در این میان خاطراتبانو قمرالملوک وزیری از جنس دیگر است. او در خاطراتش مینویسد: «…روزی در بین مراسلاتی که از تهران برایم رسیده بود چشمم به نامهی مرتضیخانِ نیداوود افتاد. نامه را گشودم، نوشته بود که چند روز دیگر به قزوین میآید تا به اتفاق به همدان عزیمت کنیم و در آنجا در کنسرتی شرکت کنیم. به مجرد ورود به همدان خواستم به سراغ عارف، شاعر عالیقدر ایران بروم ولی آنهایی که او را میشناختند مانع رفتن من نزد او شدند و بهانهشان این بود که عارف کسی را نمیپذیرد و کنج انزوا اختیار کرده و حتی شهرت داشت یکی از وزرای وقت در سفری به همدان میخواست از عارف دیدن نماید، ولی عارف او را نپذیرفته است. باری من با اینکه در روز اول و دوم نتوانستم عارف را ملاقات کنم. اما هنوز مأیوس نشده بودم و درصدد پیدا کردن فرصت بودم. دو روز از وقت من در همدان گذشت. روز سوم یعنی شبی که من کنسرت داشتم به منزل عارف رفتم و به هر ترتیبی بود او را ملاقات کردم. من عارف را ندیده بودم و تنها اسماً او را میشناختم، اما با دیدن وی مهرش در دلم جای گرفت و فهمیدم که مرد بزرگ و آزاد منشی است و شاید کمتر مانند داشته باشد. اینجا بود که ارادتم به وی فزونی یافت. از عارف دعوت کردم که در کنسرت من حاضر شود و او با کمال میل دعوت مرا پذیرفت و اوایل شب بود که عارف به مهمانخانه آمد و به اتفاق به محل کنسرت رفتیم. کنسرتی که آن شب دادم مورد توجه حضار واقع شد و چندین گلدان نقره به من اهدا گردید. از جمله شاهزاده نیرالدوله یک گلدان بزرگ به من داد که من آن را تقدیم عارف کردم. روز بعد شاهزاده نیرالدوله از من گله کرد که چرا گلدان اهدایی او را به عارف دادهام و من برای این که بهنیرالدوله ثابت کنم که منظورم اهانت به او نبوده، مجبور شدم که در شب دوم، در حضور تماشاچیان محترم توضیح دهم که تقدیم گلدان به عارف صرفاً از لحاظ ارادتی بوده که به او داشتهام. و گلدان اهدایی حاکم هم، چون از سایر گلدانها بزرگتر و زیباتر بود، انتخاب شده بود.»[۱۱]
در شبِ پایانی کنسرت، «بانوی آواز ایران» غزلی را از دانش بزرگنیا در دستگاه سهگاه میخواند که بعضی این غزل را (به اشتباه) از عارف قزوینی میدانند. متن کامل غزل چنین است:[۱۲]
به پیشروی تو مه جلوهگر نخواهد شد بیا کـهجلوه از ایـن بیشتر نخـواهد شد
خیال روی تو از دل برون نخواهد رفت هوای عشق تو از سر برون نخواهد شد
به راه عشق بتان هر که رفت جان سپرد کسی سلامت از این رهگذر نخواهد شد
مگر که اشک کند فاش راز دل ورنه کسی زحال دل من خبر نخواهد شد
اگر هنر طلبی پاک باش و رخ بگشا به زیر مقنعه کسب هنر نخواهد شد
ز بلبـلان غـزلخـوان بـاغ آزادی ز صدهزار یکی چون قمر نخواهد شد
نوای خوب تو و شعر دلکش دانش
بـرون زخاطر اهل نظر نخواهـد شد
هند از او دعوت به عمل آوردند که به هند برود، عارف ابتدا با این خواسته مخالفت کرد و پس از چندی در نامهای به یکی از دوستانش بـه کنایـه نـوشت: «دوسال پیش از طـرف زرتشتیان هنـدوستان آدم فرستاده شد و مرا دعوت به هند کرده بودند. بدبختانه نرفتم، بعد پشیمان شدم، حال چرا نرفتم آن هم گفتنی نیست. ولی خوب بود میرفتم و شرحی هم در روزنامههای خارج مینوشتم منی که راضی نشدم استخوان پدر را به خاک اجنبی روانه کنم و بر خلاف وصیت پدر رفتار کردم، عاقبت این خاک اجنبی پرست و محیط و مملکت من کاری کرد که مرا با آن همه علاقه از خود دور نمود؛ رفتم که استخوان خود را در خاک بیگانه دفن کنم… .»[۱۳] یا در اتفاق مشابهی دیگر، وقتی که میرزا ابراهیمخان ناهید از تهران به سراغش آمد تا او را با خود به پایتخت ببرد با مخالفت وی روبهرو شد. عارف در نوشتههایش به این سفر ناهید اشاره میکند و مینویسد: «چهار روز پیش آقای ناهید با جمعی به منزل من آمده… فرمودند: (برای تو پیمودهام این راه دور) و عزم کردهام تو را به تهران ببرم. ناچار تشکر کرده، گفتم خیلی لطف فرمودید اما این مسافرت سرکار باعث خجلت من است؛ برای اینکه من خیال آمدن به تهران را هم نمیخواهم کرده باشم، تا چه رسد به این حقیقت که بخواهم به تهران بیایم…»[۱۴] یا در نوشتهای دیگر انزجار خود را بیشتر نشان داده و مینویسد: «در خصوص آمدن به تهران نوشته بودید… لازم است عرض کنم تا زمانی که زندهام آرزومند دیدن تهران نیستم، بلکه از اسم آن هم بیزار هستم؛ امیدوارم عمر من در همین گوشه و کنار تمام شده، روی تهران و روی یک عده مردمان هزار روی بیحقیقت را نبینم. وانگهی تا بهار انشاءالله زنده نماندم…»[۱۵]
عارف روزهای پایانی عمرش را سختتر از گذشته پشت سر میگذاشت که روزی بر اثر اتفاق بدیعزاده خوانندهی مشهور را در باغهای «عباس آباد»میبیند و بعد از صحبتهایی که بین آنان رد و بدل میشود، بدیعزاده از عارف میخواهد تصنیف (گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد) را بخواند اما عارف که آزارها دیده بود و روزگار کاری با او کرده بود، در جواب میگوید: «عارف مُرده، من شیخ ابوالقاسم قزوینی هستم، او هم مُرده، فقط اسکلتی از او باقی مانده است.»[۱۶]
از اواخر دیماه ۱۳۱۲ﻫ.ش. حالِ مزاجی عارف رفته رفته رو به وخامت بیشتری رفت تا آنجا که حکیمانِ نامی شهر، دکتر بدیعالحکما و دکتر ظهیرالحکما بر بالینش حضور به هم رساندند، همچنین دوستان با وفایش حسن اقبالی، اسداللهخان و مرتضیخان نیکو و چند نفر دیگر در کنار او نشسته بودند. جیران آخرین لحضههای عمر شاعر را چنین به تصویر میکشد: «به من گفت: بیا زیر بغل مرا بگیر و دم پنجره ببر تا برای آخرین بار آفتاب جهانتاب را ببینم و آسمان میهنم را تماشا کنم. وقتی نزدیک پنجره آوردمش، در حالی که میلرزید قدری به آسمان خیره شد و شعری بدین مضمون:
ستایش مر آن ایزد تابناک
که پاک آمدم پاک رفتم به خاک[۱۷]
زمزمه کرد. او را بر گرداندم…»[۱۸] و در ساعت ۱۲ظهر بود که مرگ به سراغ او آمد و به زحمات زندگی او خاتمه داد و در روز یکشنبه صبح او را در بقعهی ابنسینا به خاک سپردند. دکتر بدیعالحکما پزشک عارف اعلامیهی درگذشت دوستش را چنین مینویسد: «…آنچه در قوهی بنده بود با یکی دو نفر از همکاران در معالجهاش کوشیده، دریغ و غفلتی نشد؛ اما درمان دردهای او غیر ممکن بود، آنچه تدبیر به عمل آمد بیفایده بود فقط نگاهداری از او میشد… تاریخ بیستم دی حالت او کاملاً یاسآور بود، یعنی علائم مرگ آشکار گردید.
چون بعضی دوستان او از تهران تلگرافاً وعدهی آمدن و زیارت ایشان را داده بودند و آن مرحوم فوقالعاده انتظار دیدار ایشان را داشت، با تدابیر ممکنه تا دوم بهمن ۱۳۱۲از او نگاهداری شد…»[۱۹]
* گفتهها و ناگفتهها «از ششسال اقامت عارف در همدان»، فصلنامهی فرهنگ مردم، بهار ۱۳۹۱، شمارهی ۴۱، صص ۱۱۱ـ۱۲۲./ (خلاصه) عارف یادآور سرخوردگی تاریخی، روزنامهی همشهری، (ویژه همدان)، سال بیستویکم، شماره …، …بهمن ۱۳۹۲، ص ۴.
۱. اسلامیندوشن، محمدعلی: روزها، ج ۲، تهران، یزدان، ۱۳۶۹، ص ۳۱۷.
۲. نورمحمدی، مهدی: دیوان عارف قزوینی، تهران، سنائی، چاپ اول، ۱۳۸۱، صص ۱۵۴ـ۱۵۵.
۳. همان، ص ۳۲۲.
۴. سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، ۱۳۷۵، ص ۳۲۷.
۵. به نقل از استاد علیاکبر شهنازی، ایشان میگویند دو دانگ؛ اما سعید نفیسی مینویسد نیمدانگ.
۶. جهانپور، علی: پرنیان، سال اول، شماره ۱، تابستان ۱۳۸۶، ص ۵۲.
۷. سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، ۱۳۷۵، ص ۳۲۵.
۸. سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، ۱۳۷۵، ص ۳۲۴.
۹. کسروی احمد (سید): افسران ما، تهران، رشدیه، چاپ سوم، ۱۳۵۸، صص ۵۹ـ۶۰.
۱۰. صفایی، ابراهیم: پنجاه خاطره پنجاه سال، تهران، جاویدان، چاپ اول، ۱۳۷۱، صص ۴۷ـ۵۱.
۱۱. وزیری، قمرالملوک: هنر موسیقی، سال ۵، شماره ۳۸، شهریور ۱۳۸۱، ص ۴.
۱۲. این غزل از اشعار محمددانش بزرگنیـا (درگذشته ۱۳۴۷، خراسان) است، کـه در کتاب منتخب اشعار او صص ۶۴ـ۶۵آمده است. همچنین نک: مهدوی، معزالدین (سید): اوضاع اجتماعی نیمقرن اخیر «داستانهایی از پنجاه سال»، تهران، چـاپخـانه وحید، ۱۳۴۸، صص ۱۰۲ـ۱۰۳/ بهروزی، شاپور: چهـرههای موسیقی ایران، کتابسرا، ۱۳۷۲، ص ۵۱۲/ طالع همدانی: مجلهی تماشا، شمارهی ۲۱۰، سال پنجم، ۲۰اردیبهشت ۱۳۵۴، ص ۱۹.
۱۳. سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، ۱۳۷۵، ص ۳۲۹.
۱۴. همان، ص ۳۳۲.
۱۵. همان، ص ۳۳۳.
۱۶. بدیعزاده، جواد (سید): گلبانگ محراب تا بانگ مضراب، تهران، نی، چاپ اول، ۱۳۸۰، ص ۸۵.
۱۷. تمامی اشعار متن از عارف قزوینی است، (سیف آزاد: دیوان عارف قزوینی، تهران، امیرکبیر، ۲۵۳۶).
۱۸. سپانلو، محمدعلی: شهر شعر عارف، تهران، علم، چاپ اول، ۱۳۷۵، صص ۳۳۳ـ۳۳۴.
۱۹. هَزار، محمدرضا: عارفنامهی هزار، شیراز، چاپ اول، ۱۳۱۴، صص ۲۴۱ـ۲۴۲.
دوست فرزانه جناب آقای به خیال
مقاله ی
محقانه تان دربردارنده ی نکات ارزنده و خواندنی بود.
روح بلند عارف و دکتر بدیع الحکما از چشمه سار رحمت حق سیراب با